دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "

دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقدفیلم» ثبت شده است

محمدحسین مهدویان پیش از این و در آثاری ازجمله «آخرین روزهای زمستان» و «ایستاده در غبار» به اندازه کافی هوش و ذکاوت هنری‌اش را اثبات و به‌عنوان یک کارگردان دغدغه‌مند جای پای خود را در میدان سینمای ایران محکم کرده است. اما ماجرای «ماجرای نیمروز» از هر نظر متفاوت و حاکی از آن است که تکنیک سینمایی هرچقدر هم که قوی و خلاقانه بنماید اگر در قالب ساختاری منظم مورد استفاده قرار نگیرد و فاقد پشتوانه منطقی باشد، نه‌‌تنها به خلق یک فرم هنری زیبا نمی‌انجامد، بلکه حتی می‌تواند به ضد خودش تبدیل شود و کارکردی مخرب پیدا کند.

از فیلم‌نامه «ماجرای نیمروز» آغاز کنیم و اینکه اصلی‌ترین مشکل آن، کنش‌مندنبودن کاراکتر‌ها در برابر نیرویی خارجی به اسم «منافقین» است که مدام در مسیر آنها مانع‌تراشی می‌کند. چیزی حدود دوسوم فیلم صرفا به مواجهه و نه مقابله شخصیت‌ها با مشکلات اختصاص دارد. آنها به شکلی منفعلانه غرق در فرضیه‌ها و گمان‌های خود هستند، فقط حرف می‌زنند، گهگاهی به سوگواری می‌پردازند و فقط در فصل پایانی است که فعالانه به کشمکش ورود می‌کنند. حال ممکن است بگوییم این انفعال ریشه در واقعیت‌های حاکم بر آن گروه انقلابی در سال ٦٠ دارد. فرقی نمی‌کند. این فیلم‌نامه به لحاظ سینمایی از کمبود کنش دراماتیک از سوی قهرمان‌هایش و درنتیجه افت شدید ریتم داستان لطمه خورده است. انگار خود فیلم‌ساز نیز بر این مسئله واقف بوده و مثلا خواسته با گنجاندن یک خرده‌پیرنگ عشقی در دل داستان از شدت این مشکل بکاهد. از سوی دیگر مهدویان باید از آن شخصیت منافقِ زندانی که ناگهان تصمیم به افشای محل اختفای رفقایش می‌گیرد، بسیار متشکر باشد! چراکه اگر یاری او نبود، هیچ معلوم نبود آن شخصیت‌های منفعل چطور می‌خواستند از این ماجرا گره‌گشایی کنند. در اینجا هم درست مانند مورد قبلی بحث بر سر چگونگی ترسیم مختصات درام است و اینکه فلان ماجرا در واقعیت نیز به همین شکل رخ داده یا نداده، دخلی به این مسئله ندارد. اینکه یک کاراکتر فرعی یعنی همان منافق زندانی را صرفا به دلیل بازکردن مسیر داستان در سناریو تعبیه کنیم و بدون هیچ مقدمه‌ای درست سر بزنگاه دست به دامانش شویم تا به شکلی خلق‌الساعه و معجزه‌آسا همکارانش را لو دهد و بعد هم دیالوگی در دهانش بگذاریم مبنی بر اینکه علت سکوت وی تا آن زمان، عدم نتیجه‌گیری‌اش در اعتماد کردن/نکردن به نیروهای حکومتی بوده (!)، به‌هیچ‌وجه راهکار مناسبی برای طراحی مسیر داستانی فیلم نیست. درام‌پردازی اعم از آنکه براساس واقعیت یا تماما تخیلی باشد اصول و قواعدی دارد. اما مشکل اساسی و مبنایی فیلم در کارگردانی نمود بیشتری پیدا می‌کند. منطق روایی در اثر قبلی فیلم‌ساز یعنی «ایستاده در غبار» مبتنی بر نریشنِ راویانِ متعددی است که همگی آنها از اشخاص نزدیک به حاج‌احمد متوسلیان بوده و هرکدام گوشه‌ای از بطن زندگی و منش فرمانده را در قالب کلام بازگو می‌کنند. پس اساسا فیلم، ترجمان بصری همین گفتارهاست و در اینجا منطق روایی ایجاب می‌کند تا ما دزدکی و بدون دخالت در ماجرا عقب بایستیم و ماجرا را دید بزنیم. در زندگی واقعی نیز همین‌طور است. وقتی کسی برایمان از یک «شخصِ ثالثِ ناآشنا» صحبت می‌کند، تصورات ما از آن شخصیت اساسا در لانگ‌شات شکل گرفته و انگار داریم از دور آدمی را می‌پاییم. اما اینجا و در «ماجرای نیمروز» چه؟ دوربین چرا پشت آکسسوار مخفی شده و نگاه می‌کند؟ دوربین ابژکتیو چرا بی‌جهت زور می‌زند تا سوبژکتیو به نظر بیاید؟ اصلا وقتی تفاوت منطق روایی در دو فیلم مذکور از زمین تا آسمان می‌نماید، چطور است که منطق بصری در هر دوی این آثار ثابت مانده و حتی در دومی شکل غلیظ‌تری هم به خود گرفته؟ این‌ چه شعبده‌ای است که همه‌‌جا جواب می‌دهد؟ کارگردان در تمام سکانس‌ها به شکل اعصاب‌خرد‌کنی ما را بیرون ماجرا و در پوسته قضیه نگه می‌دارد تا جایی‌که در اواسط کار آرزو می‌کنیم ‌ای کاش این دوربین لعنتی به دل صحنه برود، مثل آدمیزاد نما/نمای عکس بگیرد و فرصت این را به ما بدهد که به شخصیت‌ها نزدیک شویم و برویم در دل داستان. اینکه نصف قاب را با آت‌وآشغال‌های زائد پر کنیم و از پشت آن تصویر بگیریم، نه دارای منطق روایی در جهان این فیلم است و نه حتی دارای استتیک بصری! دراین‌میان حتی اگر فرض کنیم همه این‌ کارها برای نیل به مستندنمایی و واقع‌نگاری سینمایی انجام شده بازهم مشکلی حل نمی‌شود چراکه بهای این مستندنمایی - آن هم به‌این شکل معیوب - از دست‌رفتن بخش عظیمی از ظرفیت‌های دراماتیک اثر است. اینکه فیلم‌ساز اصرار دارد همه‌چیز در لانگ‌شات اتفاق بیفتد و ما را در مقام ناظرِ رویدادها نگه دارد، یک نتیجه قطعی در پی دارد: در سطح برگزارشدن همه‌چیز. تماشاگر تا وقتی از کاراکتر، کلوزآپ و اورشولدر و pov نبیند، به درون او وارد نشود و به خلوتش نفوذ نکند، حسش نسبت به او در حد یک سمپاتی سطحی باقی مانده و به همذات‌پنداری نمی‌رسد و این درست همان بلایی است که به جان «ماجرای نیمروز» افتاده است.

در روند پیشبرد قصه بعد از گذشت زمان زیادی از داستان بالاخره هدف نهایی شخصیت‌ها تعین‌ یافته و می‌فهمیم هدف، حمله به خانه تیمی منافقین در زعفرانیه است. پس انتظار داریم در سکانس پایانی تنش دراماتیک به اوج خود رسیده و تقابلی تمام‌عیار را میان جبهه خیر و شر شاهد باشیم. سکانس پایانی فرامی‌رسد ولی فیلم‌ساز جوان باز هم با ژست مستندنمایی به دعوا ورود نمی‌کند و واقعه را از پشت پنجره نشان ما می‌دهد. نمایی که شاهد آن هستیم شکل استاندارد نمای نقطه‌نظر است و کاملا این حس را ایجاد می‌کند که انگار شخصی پشت پنجره ایستاده و در حال تماشای حادثه است. سؤال: این دقیقا کدام پنجره است؟ چه کسی پشتش ایستاده؟ اصلا چرا ایستاده و روی زانوهایش ننشسته تا مبادا از بیرون دیده نشود؟! پاسخ هیچ‌یک از اینها معلوم نیست. دکوپاژ کارگردان آن‌قدر تزیینی و بدون پشتوانه روایی است که می‌توان همین صحنه را با ١٠ مدل دکوپاژ دیگر تصور کرد بدون آنکه کوچک‌ترین تفاوتی در سیستم روایی فیلم ایجاد شود. مثلا در همین سکانس پایانی فرق می‌کند اگر این راوی ناپیدای بی‌هویت که در حال دیدزدن ماجراست، روی پشت بوم باشد؟ یا اصلا نه، روی زمین باشد و از پشت دیوار کوچه بغلی حادثه را ببیند؟ در میان این حجم از ابهام اما یک چیز مشخص است. اینکه با این پُزِ ضبط واقعیت، هیچ حس دراماتیکی در بیننده برانگیخته نمی‌شود. نه به شخصیت‌ها و نه به دعوای آنها. هر اتفاقی که بیفتد، ککمان هم نمی‌‌گزد! چراکه از ابتدا فیلم‌ساز ما را به «درونِ» دعوا راه نداده که حالا بخواهیم نگران آن باشیم. حال تصور کنید یک مخاطب خارجی که اندک اطلاعاتی هم راجع به تاریخ معاصر ایران و انقلاب اسلامی ندارد، پای فیلم بنشیند! تقریبا باید گفت فاتحه فیلم خوانده است و این مخاطب فرضی با انبوهی از تعجب و سردرگمی سالن سینما را ترک خواهد کرد. در پایان داستان هم وقتی خانه تیمی فتح و ماجرا به خیر و خوشی تمام می‌شود، حسی شبیه به حس پوچی سراغ‌‌مان می‌آید. وقتی از مناسبات موجود میان دو قطب خیر و شر ماجرا اطلاعی نداریم، این پایان چه حسی را باید در ما تولید کند؟ صرفا سؤالاتی بی‌جواب در ذهن ایجاد می‌شود مانند اینکه این فتح چه تأثیری بر شرایط آن دوران دارد؟ عکس‌العمل منافقین چه خواهد بود؟ آیا پاتکی در کار است؟ اصلا آیا منافقین با این عملیات تار‌و‌مار شدند یا بازهم خطری متوجه نظام است؟ و... .

«ماجرای نیمروز» در برزخ میان مستندگرایی و درام‌پردازی‌ گیر کرده و بلاتکلیف است. داکیودرامِ خوبی نیست چون نه سندیت تاریخی و جسارت یک مستند را دارد و نه جذابیت دراماتیک یک اثر‌ داستانی. فیلم در بهترین حالت، توصیفی سطحی از اتمسفر حاکم بر دوران ترورهای سال ٦٠ و فاقد اطلاعات تاریخی خاصی پیرامون شرایط ویژه آن زمانه است. اما مسئله اینجاست که فیلم‌ساز با پرهیزِ خودخواسته از نزدیک‌شدن به سوژه تاریخی، درواقع خود را از بند مسائل پیچیده‌ای که فی‌نفسه در موضوع وجود دارد رهانیده و مخاطبش را هم به همین سطحی‌نگری فرامی‌خواند. سناریو در روایت ترورهای سال ٦٠ تقریبا هیچ توضیحی درباره قطب شر ماجرا یعنی منافقین و انگیزه‌هایشان ارائه نمی‌کند و علل و ابعاد این «دعوا» را که یکی از مهم‌ترین چالش‌های سیاسی بعد از انقلاب است برای مخاطبش ذره‌ای باز نمی‌کند. تمام جهان معنایی فیلم مبتنی بر یک فرض ساده است؛ اینکه یک‌سری از «آدم‌خوب‌ها» می‌خواهند جلوی یک دسته از «آدم‌بدها» را که به دلایلی نامعلوم کارهای تروریستی می‌کنند، بگیرند. فیلم انگار خطاب به ما می‌گوید قضاوت درباره تاریخ همین‌قدر سهل و ساده است و می‌توان بدون واکاوی ابعاد ماجرا و صرفا با «دیدزنی در لانگ‌شات» دست به نتیجه‌گیری و حل‌وفصل ماجرا زد.

محمدحسین مهدویان در سینمای خود به فرم دست‌وپاشکسته‌ای دست پیدا کرده که به وسیله آن می‌توان تقریبا «هیچ» نگفت و درعین‌حال تعریف و تمجید همگان را تحویل گرفت. روشن‌فکران و هنری‌ها سروشکل نوآورانه فیلم را ستایش می‌کنند و مدیران نیز از ساخته‌‌شدن اثری خرسندند که زرق‌وبرق تکنیکی دارد و ایدئولوژی رسمی را بدون کاوش در عمق تاریخ و به بیان بهتر، بدون هیچ دردسری در ذهن مخاطبان تثبیت می‌کند. بالاخره هرچه باشد «حفاری نقادانه‌‌ تاریخ» خطراتی دارد و به شکل بالقوه می‌تواند زمینه خدشه‌دارشدن یک کلان‌روایت را فراهم کند. در عوض اما چیزی که راحت‌ و بی‌خطر است، مواجهه سطحی با تاریخ است. جالب اینجاست که مهدویان در مصاحبه‌اش با فریدون جیرانی (برنامه اینترنتی ٣٥) که در ایام جشنواره انجام شده سعی دارد تا از این رویکرد خود در فیلم‌سازی تمام‌قد دفاع کند و آن را در قالب یک «سبک» موفق و خاص جلوه دهد. طبق صحبت‌های او، اینکه از «ماجرای نیمروز» انتظار داشته باشیم ابعاد ماجرا را به لحاظ تاریخی برای مخاطب باز کند و به انگیزش‌های طرفین دعوا و پیشینه آنان بپردازد، برخاسته از نگاه رسانه‌ای و محتواگرا به سینماست که این نگاه، ابعاد هنری اثر را نادیده گرفته و انتظار دارد با دیالوگ‌های گل‌درشت و شعاری حق مطلب ادا شود و همه ظرفیت‌های فیلم صرف انتقال پیام و محتوایی خاص به مخاطب شود (نقل به مضمون). خب! باید گفت متأسفانه این نوع بهانه‌تراشی‌ها و کاریکاتورسازی از منتقدان نمی‌تواند کمکی به پرشدن چاله‌چوله‌های پرشمار فیلم کند. اینکه یک اثر سینمایی ساختار دراماتیک درست و درمانی ندارد و آدم‌ها در آن تبدیل به شخصیت نمی‌شوند، ریتم داستانش کند است، مناسبات قطب خیر و شر قصه‌اش نامشخص و گنگ است و بدتر از همه دوربینش هم بی‌منطق و لطمه‌زننده است، دیگر ربطی به نگاه رسانه‌ای به هنر ندارد! حتی اینکه فیلم فاقد هرگونه نگاه جدی سیاسی و تاریخی است هم دخلی به این نگاه محتواگرا ندارد، چراکه خالقان شمار بسیاری از آثار درخشان تاریخ سینما بارها موفق شده‌اند از خلال یک درام‌پردازی قدرتمند، ایده ناظر و طرح تماتیک مشخصی را در متن پرورش دهند و ازهمین‌رو فیلم‌هایشان درعین‌حال‌ که در ساحت هنری‌ خود، قصه‌ای را برای بیننده تعریف می‌کند دربردارنده «پیام»، «محتوا»، «جهت‌گیری» و «جهان‌بینی» نیز هست. اما مهدویان تصمیم گرفته تا پشت ژست‌های جعلی «هنر برای هنر» و «سینمای خالص» و «علیهِ نگاه رسانه‌ای به هنر» و امثالهم پنهان شود بلکه ضعف‌های اثرش نیز از انظار پنهان بماند.

اما از یک‌سو این مسئله ‌که برای تولید چنین فیلمی چندی از «اَبَرسازمان‌ها» مانند بنیاد فارابی، حوزه هنری و شهرداری تهران پای کار آمده‌اند و بودجه‌های کلان صرف کرده‌اند و از طرفی دیگر نیز صداوسیما مدت‌ها قبل از اکران عمومی از طریق برنامه «هفت» و بخش‌های مختلف خبری، «ماجرای نیمروز» را در صدر توجه‌ مردم قرار می‌دهد، نمونه‌ای واضح از نقش اقتصاد سیاسی فرهنگ در مملکت ماست. شاید بعضی در جواب این ادعا‌ بگویند این اتفاق عجیبی نیست و حتی در سیستم فیلم‌سازی کشوری مثل آمریکا نیز چنین حمایت‌هایی از بعضی فیلم‌های خاص جریان اصلی انجام می‌شود. در پاسخ باید گفت اولا هر دستگاه ایدئولوژیکی در هرکجای دنیا مستحق آن است که نقد شود و منتقد می‌تواند از گزاره‌های قطعی و طبیعی فرض‌شده‌ای که از سوی رسانه‌ها به مخاطبان عرضه شده انتقاد کند. ثانیا مدعیان چنین دیدگاه‌هایی انگار فراموش کرده‌اند سیستم رسانه‌ای آمریکا با همه اولویت‌های استراتژیک انکارناپذیرش، همان‌جایی است که همواره آثار پرشماری با سویه‌های انتقادی رادیکال در آن تولید شده و در همین بستر است که «رؤیای آمریکایی» و «مجسمه آزادی» و «کاخ سفید» و «شخص رئیس‌جمهور» همگی با شدیدترین لحن ممکن به نقد کشیده می‌شوند. پس بهتر است نظام رسانه‌ای خودمان را که هنوز اندر خم اکران امثال «عصبانی نیستم» و... است، با دم‌ودستگاه رسانه‌ای بلاد کفر مقایسه نکنیم!

«تاریخ دراماتیک» عبارتی است که بعضا به «ماجرای نیمروز» نسبت داده می‌شود درحالی‌که دومین فیلم محمد حسین مهدویان نه به قلمرو تاریخ ورودی جدی پیدا می‌کند و نه در به‌ثمررساندن یک داستان دراماتیک کاری از پیش می‌برد اما خوب بلد است با جذابیت‌های نگاتیو خش‌دار ١٦ میلی‌متری و دزدکی دیدزدن و لانگ‌شات‌بازی‌‌ جلوه‌فروشی کند، حتی اگر در پس این نمایش پر سروصدا هیچ حرفی برای گفتن وجود نداشته باشد به جز «دعوت به سطحی‌نگری».


این مطلب در تاریخ 96/1/19 در روزنامه شرق منتشر شده است.

  • محمد رضوانی پور

کوشش ابوالقاسم طالبی برای افشاگری تاریخی و تصویر کردن برهه‌ای غبار گرفته‌ از تاریخ معاصر ایران قابل احترام است اما نمی‌توان به این بهانه از نقاط ضعف‌ فیلم چشم‌پوشی کرد. پر واضح است که یک حادثه تاریخی نه معلول «یک علت واحد» بل محصول شبکه‌ای تشکیل شده از علل و عوامل گوناگون اجتماعی‌‌ است که تنها می‌توان با نگاهی چند بُعدی و به دور از تعصب آن را فهم کرد. فیلمساز اما در روایت‌گری ماجرای «قحطی بزرگ» فاقد این نگاه است و هرچه در توان دارد گذاشته تا اکثر عوامل و زمینه‌های این حادثه را در فیلم‌نامه‌ کم‌رنگ یا محو کرده، انگلستان را یگانه علت تمام بدبختی‌ها معرفی و بیننده را هرچه بیش‌تر از آن منزجر کند. از سوی دیگر این نگاه تک بُعدی سبب شده تا جزئیات درام در «یتیم‌ خانه ایران» گنگ و مبهم به نظر رسد. عوامل مهمی مانند احمدشاه قاجار و وزرایش به کلی از داستان کنار گذاشته شده‌ و عناصری مانند پادشاه انگلستان، میرزا کوچک ‌خان جنگلی، مشروطه خواهان، طیف‌های مختلف روحانیون، حکومت‌های روس و عثمانی و غیره نیز علی‌رغم این‌که بعضاً مورد اشاره کلی قرار می‌گیرند فاقد هویت و جایگاه ملموسی در مناسبات جهان فیلم هستند. وجوه درونی کاراکتر اصلی داستان(محمد جواد بنکدار) نیز یکی دیگر از جزئیاتی است که زیر سایه‌ موقعیت مرکزی فیلم بدون پرداخت رها شده و از همین رو قهرمان قصه در حد یک تیپ باقی می‌ماند.

در این میان باعث تعجب است که داستان از طریق فلش بک روایت می‌شود در حالی‌که «راوی» کوچک‌ترین نقشی در قصه‌ای که تعریفش می‌کند ندارد! گویی او صرفاً دست‌آویزی‌ست برای آن‌که فیلمساز بتواند در سکانس پایانی به زمان حال بازگردد و در آن میزانسن عجیب و غریب تصاویری از موشک‌های ایرانی و ملوانان اسیر آمریکایی در فیلم بگنجاند. انگار اشارات مستقیم و دیالوگ‌های شعاری فیلم‌نامه، طالبی را از این‌که فیلمش نسخه‌ایست برای جامعه امروز ایران مطمئن نکرده است!

 منتشر شده در هفت راه

  • محمد رضوانی پور

غیر قابل هضم است که چنین سریال پر طمطراقی در ابتدایی‌ترین جنبه‌های ساختار بصری‌اش لنگ بزند. کارگردان و مدیر فیلم‌برداری به جای طراحی دقیق دکوپاژ و خلق پلان‌هایی غنی به لحاظ زیبایی‌شناختی، سعی کرده‌اند به هر قیمتی که شده به نماها تنوع کمّی بدهند. به همین خاطر دوربین در بسیاری از سکانس‌ها آرام و قرار ندارد و سردرگم است. مثلاً در بین پلان‌های گفت و گوی عادی دو کاراکتر ناگهان با نمایی مواجهیم که دوربین در زاویه بالای سر آن‌ها(های‌انگل) قرار دارد. یا بدون هیچ علت دراماتیکی نقطه فوکوس از چهره یک شخصیت فنی و بی هویت در پس زمینه‌ی تصویر به شخصیت اصلی در پیش‌زمینه منتقل می‌شود. گویی همه چیز فراهم شده تا بیننده از درون فضای سریال به بیرون پرتاب شود! گنجاندن اینسرت‌های بی‌ ربط حین دیالوگ‌ها، تعیین اندازه پلان‌ها بدون در نظر گرفتن بار دراماتیک صحنه، تنظیم غلط لوک روم و جهت نگاه بازیگر، همچنین ترکیب‌ بندی قناس بعضی نماهای اور شولدر که باعث ایجاد فضای به اصطلاح مُرده در میانه کادر و یا سبب بیرون زدن دست بازیگر از قاب می‌شود، از جمله نمونه‌های این معضل هستند. ضمناً حرکات دوربین هم از این شلخته‌گی بی‌نصیب نیست. برای مثال در قسمت دوم سریال سکانس شام خوردن خانواده وزیری فرا می‌رسد. به سیاق دکوپاژ کلاسیک ابتدا یک نمای مادر از میز شام داریم در حالی که کاراکتر‌ها مشغول رد و بدل کردن دیالوگ‌ هستند. طبعاً انتظار می‌رود این پلان بعد از چند لحظه مکث به مدیوم‌شات‌ها کات بخورد. اما زهی خیال باطل! دوربین با یک حرکت دالی به عقب رفته و طی 27 ثانیه به تدریج از مرکز صحنه دور و دورتر می‌شود و نهایتاً کات به مدیوم شات‌ها! خلاصه اینکه سینماتوگرافی در معمای شاه به شکلی «غریب» دچار ضعف و غیر قابل تحمل است. آخر چرا باید سازندگان یک سریالِ «الف ویژه» داغ سنگینی چون درست اجرا نکردن نمای اور شولدر را بر دلمان بگذارند؟!

منتشر شده در هفت راه 

  • محمد رضوانی پور

ماییم و لذت غرق شدن در دنیای هزار رنگ یک دختر بچه‌ی شلخته! انگار بهارِ قصه‌ی ما خیال پردازتر از آن است که در چارچوب‌بندی‌های دنیای سرد و بی‌مزه‌ی آدم‌بزرگ‌ها بگنجد. هر چقدر هم که ننه آقا و چمبلقوز و بقیه زور بزنند نمی‌توانند بهار را از لذت هم صحبتی با دوست و رفیق‌های خیالی‌اش در کتاب داستان‌ها و گچ کاری‌های دیوار حمام منصرف کنند. تمام دنیای او، همین شیطنت‌های یواشکی‌‌ست! همین سرک کشیدن در محدوده‌ ممنوعه‌ی خانه غربتی‌ها، دَرِ صندوقچه اسرار را گشودن و دخترِ پادشاه شدن. همین معاشرت‌های کوتاه با پسرخاله‌اش طاهر، که ظاهرش اسم‌فامیل بازی کردن است و باطنش عاشقانه‌های پاک کودکی.

همه بچه‌ها دوست دارند هرچه سریع‌تر قد بکشند تا داخل آدم حسابشان کنند. برای بهار اما گذر زمان کارکردی معکوس دارد. اگر بزرگ شدن به این است که آدم به زور ننه آقا از بازی کردن با طاهر که هیچ، از رویابافی و اختلاط با خودش هم محروم شود و در عین حال زخم و زگیل‌های چسبیده به تنش نیز یک رفتار بزرگسالانه‌‌ی دیگر یعنی رعایت فلان رژیم غذایی سفت و سخت را به او تحمیل کنند، مسلم است که بهار باید آرزو کند ای کاش هیچ‌گاه بزرگ نشود! اصلاً باید هم بر خلاف آدم‌‌بزرگ‌های ترسو، با شجاعت تمام بگوید از بُمباران نمی‌ترسد چراکه به خیالش اگر بمیرد هم دکتر تنگی نفسِ ساکنان عالم برزخ خواهد شد! با این اوصاف گویی مرگ بهترین هدیه‌ایست که جنگ می‌تواند برای دخترک به ارمغان آورَد. بهار به قیمت جانش هم‌که شده قایقِ قرمزی که از پدر جایزه گرفته بود را به آب می‌اندازد و بعد، هنگامی که بالاخره نقاشی‌اش پیش چشمان پدر به نمایش درآمده، ما نیز درست مانند پدرش به او افتخار می‌کنیم چراکه دیگر باور کرده‌ایم زمین، پست‌تر از آن است که بلندپروازی‌های بهار را تاب بیاورد.


«منتشر شده در  هفت راه»

  • محمد رضوانی پور

«چگونه یاد گرفتم دست از فرم بردارم و به محتوا عشق بورزم؟» *

«فروشنده» بیش از هر چیز می‌تواند نمایانگر تغییر رویکرد اصغر فرهادی در مسیر فیلمسازی‌اش باشد. کسی که سال‌هاست به عنوان پرچم‌دار سینمای واقع‌گرا و اجتماعی ایران شناخته شده و توانایی‌اش در حذف عناصر فاصله گذارانه‌‌ی سینما برای هرچه بیش‌تر «واقعی» به نظر رسیدن فیلم‌ها مدام مورد ستایش خاص و عام قرار گرفته، اکنون اثری ساخته با ساختاری به شدت تصنعی و مضمون زده که به واقع خارج از دایره سینمای رئالیستی قرار می‌گیرد. از همان ابتدا و هنگام رخ دادن گره سناریو، بیننده محکوم است تا حادثه تعرض را همان‌طور که نویسنده چینش کرده باور کند و بر مبنای آن به تماشای فیلم ادامه دهد. مخاطب هیچ اشراف و حتی آگاهی‌ای راجع به کم و کیف این اتفاق ندارد و فقط در جایگاه یک ناظر خارجی است. بگذارید از پیش پا افتاده‌ترین بحث شروع کنیم: در حالی که یک روز هم از سکونت رعنا در آپارتمان جدیدش نمی‌گذرد و او قاعدتاً باید نسبت به در و همسایه احساس غربت و بیگانگی کرده و در یک کلام کمی حواس جمع‌‌تر رفتار کند، درب خانه را بدون اطلاعِ دقیق از کیستی و چیستی موجودِ بیرونِ ساختمان باز کرده و داخل حمام می‌رود. حتی اگر آگاهی رعنا از نزدیک بودن عماد به خانه را بهانه این اتفاق بدانیم باز هم جا دارد بپذیریم که عده‌ای از مخاطبین قانع نشوند و بپرسند: اولاً رعنا چرا همین طور در را باز کرد؟ ثانیاً رفتار پیرمرد چه منطقی دارد و مثلاً برای چه همان اول کار جورابش را درآورده؟ بعد چرا فلان چیز را جا گذاشته و بهمان چیز را نه؟ ثالثاً اگر این ساختمان نیز مانند اکثر آپارتمان‌های شبیه خودش در پایتخت مجهز به آیفون تصویری بود، اساساً دیگر فیلمی به نام «فروشنده» وجود خارجی نداشت، مگر نه؟! و قس علی هذا... واضح است که وقتی منطق داستان به شکلی غیر مُتقن بنا شود و مخاطب نتواند آن را «بدون چون و چرا» بپذیرد، راه برای فاصله گرفتن وی از جهان اثر باز شده و کار به جایی می‌رسد که نهایتاً شاهد چنین واکنش‌هایی در برابر فیلم هستیم: «نتیجه اخلاقی فیلم این بود که هر وقت کسی زنگ ساختمون رو زد اول بپرسیم کیه، بعد در رو باز کنیم!» نقل این قول‌ آن هم وسط یک یادداشت تحلیلی بدین جهت است که برایمان یادآوری شود علی‌رغم این که بعضاً نظرات مخاطبان عادیِ سینما راجع به فیلم‌ها به بهانه غیر کارشناسی بودن فاقد هرگونه اعتبار ارزیابی می‌شود، اتفاقاً در بیش‌تر اوقات می‌توان قرابت‌های پررنگی میان بحث‌های تئوریک نقد ساختاری و واکنش‌های هیجانی مردم به فیلم‌ها پیدا کرد. اگر هم نگاهی به یکی از معتبرترین متون علمی تاریخ یعنی بوطیقا بیاندازیم، درمی‌یابیم که جناب ارسطو نیز نظریات زیبایی شناسانه خود را بر مبنای رابطه احساسی مردم با متون نمایشی پایه‌ریزی کرده است. به عبارت دیگر تمام تلاش ارسطو برای این است که به هنرمندان بفهماند درامِ مورد پسند مردم باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد. و قطعاً به همین سبب است که الگوی بوطیقایی همواره مورد توجه سینمای عامه پسند هالیوود است تا جایی که لقب «کتاب مقدس فیلم‌نامه‌نویسی» بدان داده شده است. خلاصه آن که در صورت چشم پوشی از موارد خاص می‌توان گفت واکنش‌های مردم به آثار هنری نه تنها بی ریشه و نا معتبر نبوده بلکه اصلی‌ترین منبع برای شناخت قوت و ضعف‌های این آثار است.

حال با این طرز نگاه می‌توان فهمید که این، رویکرد تحمیلی فرهادی در بنا کردن مناسبات قصه‌ است که سبب شده تا فیلم‌نامه‌ی «فروشنده» به معنای واقعی کلمه سُست از آب درآید و همان‌طور که نمونه‌هایش ذکر شد، فرصت برای گاف‌گیری و إن قُلت آوردن در مسیر داستان برای مخاطبان مهیا شود. اگر هم طرفداران پر و پا قرص اصغر فرهادی بخواهند به هر ضرب و زوری که شده اتفاقات مربوط به پرده اول داستان را برای خود توجیه کنند، باز هم صورت مسأله تغییری نمی‌کند. یک اصل معروف در فیلم‌نامه‌نویسی می‌گوید: «حوادثی که در داستان رخ می‌دهد باید یا ضروری باشند یا مُحتمل.» مشکل این‌جاست که فرهادی برای طراحی «مهم‌ترین چالش داستانش» نه یک پیچ فرعی در قصه -  از مجموعه اتفاقاتی بهره برده که حتی با قطعیت کامل نمی‌توان آن‌ها را در شرایط واقعی محتمل دانست(چه رسد به ضروری). همه آن‌ها توسط فیلم‌نامه‌نویس «چیدمان» شده‌ و به طور بالقوه می‌توانستند اتفاق نیفتند یا به انواع مدل‌های دیگر رخ بدهند. بگذریم از این‌که گره فیلم، تنها اولین جایی است که می‌توان دست نویسنده را در طراحی ساختمان داستان به شدت حس کرد و رویکرد تحمیلیِ مؤلف در مواردی مثل تعیین مسیر قصه، طراحی کنش شخصیت‌ها و حتی دیالوگ‌نویسی‌‌ تا پایان فیلم قابل ردیابی است.

این رویکرد همچنین در اشارات بینامتنی سناریو به فیلم گاو، آثار غلامحسین ساعدی و یا نمایشنامه مرگ فروشنده نمود پیدا می‌کند. در لابه‌لای فیلم شاهد ارجاعاتی به آثار نام برده هستیم و مثلاً قرار است از طریق بحث پیرامون روند استحاله شخصیت مش حسن در فیلم داریوش مهرجویی، به تغییرات درونیِ شخصیت عماد اشاره شود یا با استفاده از نام ساعدی و تأکید بر «واقعی» بودن شخصیت‌های داستان‌های او، سعی شده تا به «فروشنده» نیز برچسبِ «رئالیستیک» الصاق شود. فرهادی به طرز عجیب و ناشیانه‌ای خواسته با به کارگیری عنصر بینامتنیت خلأ موجود در درام‌پردازی‌اش را پر کند در حالی که همه این المان‌های ارجاعی(در رأسشان نمایشنامه آرتور میلر) از متن فیلم‌نامه قابل حذف هستند چراکه هیچ نقشی کلیدی در پیش‌برد قصه ندارند. بعلاوه، فرهادی دم دستی‌ترین تمهیدات را برای تصویرسازی بحران جنسی و تعمیم آن به کل جامعه به کار می‌بندد. برای مثال سکانسی در فیلم تعبیه شده که عماد در تاکسی نشسته و یک دفعه خانمِ بغل دستی‌اش به او گیر می‌دهد تا جمع‌ و جورتر بنشیند. بعد هم سکانسی داریم که آقا معلم(عماد) به شاگردش پیرامون این قضیه توضیحات لازم را می‌دهد تا شاگرد و مخاطب فیلم، هر دو پیرامون بحران جنسی در ایران شیر فهم شوند. رابرت مک کی در کتاب داستان یک ضرب‌المثل هالیوودی را برایمان نقل می‌کند: «اگر صحنه درباره‌ی چیزی است که درباره‌ی آن است، بدجوری به هچل افتاده‌اید!» بسیاری از صحنه‌های «فروشنده» مانند دو نمونه‌ای که در بالا ذکر شد، فقط و فقط خلق شده‌اند تا محملی برای مضامین مورد نظر فیلمساز باشند. آن‌ها فاقد زیرمتن (Subtext) هستند و به راحتی می‌توان جایگاه‌شان در زنجیره جانشینی و هم‌نشینی فیلم را تغییر داد چراکه فاقد کارکرد دراماتیک هستند.

 در سکانس آخر نیز با ورود همسر محجبه، سنتی و البته آنتی پاتیکِ پیر مرد متجاوز به صحنه، «مذهب» به عنوان یکی از عوامل بحران جنسی معرفی شده تا مستقیم گویی و استفاده از نشانه‌های گل درشت در فیلم به اوج خود برسد. با همه این اوصاف بی راه نیست اگر «فروشنده» را ضعیف‌ترین فیلم کارنامه فرهادی بدانیم چراکه این میزان از سطحی نگری در درام‌پردازی و همچنین محتوازدگی در فیلمساز بی سابقه به نظر می‌رسد.

 

* برگرفته از عنوان فیلم دکتر استرنج لاو: چگونه یاد گرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم، (استنلی کوبریک، 1964)


  • محمد رضوانی پور

در سی و دومین دوره جشنواره فجر فیلمی به نمایش درآمد که شخصیت اصلی‌اش- بخوانید خودِ فیلمساز- از فرط عصبانیت مدام با خود تکرار می‌کرد: «عصبانی نیستم! عصبانی نیستم!». از همان زمان و حتی قبل‌تر از آن با فیلم «بغض» مشخص شده بود که فیلمسازِ دهه شصتیِ عصبانیِ ما، علی‌رغم اندک استعدادی که در ایجاد سبکی شخصی در کارهایش دارد، آن‌قدر برای فریاد کردن دردها و نالیدن از وضع جامعه عجله دارد که گویی در بسیاری اوقات تفاوت ماهوی مدیوم سینما با تریبون و بلندگو و امثالهم را به فراموشی می‌سپارد و به همین خاطر اعتبار فیلم‌هایش را نیز خدشه‌دار می‌کند. اما از آن زمان تا اکنون چه اتفاقی افتاده که نام آخرین فیلم این فیلمساز کم تجربه‌ و محتوا زده‌ این چنین بر سر زبان‌ها افتاده است؟ به جشنواره سی و دوم فجر برمی‌گردیم و این‌که بعد از اختتامیه دیگر بر همگان مسجل شده بود علت سیمرغ نگرفتن نوید محمد‌زاده دستوری بوده که از «بالا» به هیأت داوران تحمیل شده آن هم به این دلیل که مبادا این سیمرغ به دیده شدن «عصبانی نیستم» و سوژه حساسیت برانگیزش کمک کند. هم‌چنین این فیلم که مانند اثر قبلی فیلمساز با ممیزی‌ها و ممنوعیت‌های بسیار روبه‌رو شده بود حتی از قرار گرفتن در چرخه اکران هم منع و سرانجام توقیف شد. اما این اتفاقات برای «دو فیلم کوچک و ناچیز» که نه در فرم و نه در محتوا در حد و قواره‌ای نبودند که اثرات مخربی را بر جامعه تحمیل کنند نه تنها باعث طرد فیلمساز از متن جامعه نشد بل این تصور را در ذهن عامه مردم و به خصوص نسل جوان تثبیت کرد که مایه‌های انتقادی فیلم‌های درمیشیان دلیل مقابله حکومت با آن‌هاست. ره‌آورد این اتفاقات چیزی نبود جز شکل‌گیری نوعی توهمِ «مهم‌بودگی» در وجود خود فیلمساز و هم‌چنین در نوع نگاه مردم به فیلم‌های او. حال نکته‌ای که به هنگام اکران «لانتوری» و استقبال خارق‌العاده مخاطبان فیلم بیش از هر چیز جلب نظر می‌کند این است که انگار سازنده فیلم خوب فهمیده در اتمسفر حاکم بر جامعه امروز ما، با جنجال به پا کردن می‌توان به موفقیت رسید. «لانتوری» به خوبی نشانگر این است که فیلمساز حتی همان اندک تلاشی که برای کاستن از سنگینی سایه محتوا و مضمون‌زدگی بر فرم در آثار قبلی‌اش داشت را نیز از خود نشان نمی‌دهد و برعکس، با رها کردن خود از قید و بند زبان سینما، آمده تا به راحت‌ترین شکل ممکن شعار دهد و با هر شخص یا نهادی که در بیرون از فیلم مشکل دارد تسویه حساب کند.

چه چیز بهتر از این‌که با به رسمیت شناختن ظاهری «حق قصاص» و پرهیز از الصاق برچسب «ضد انسانی» به این کار، هم بتوان فیلم را از گذرگاه سانسور و حساسیت‌های نظارتی عبور داد، هم پیرامون مسأله اسیدپاشی دغدغه ورزی کرد، و هم فیلم را محملی برای صدور بیانیه‌های شبه روشن‌فکرانه، تحقیر یک جناح سیاسی و... قرار داد و با یک تیر چندین و چند نشان زد؟! روایتی که از مسأله قصاص در لایه سطحی فیلم یعنی دیالوگ‌های شخصیت قاضی(حسین پاکدل) و روحانی مسئول زندان وجود دارد مبین این است که فیلم ظاهراً قصاص را به عنوان یک حق الهی می‌پذیرد و قصد تخریب این موضوع را ندارد اما نحوه بازنمایی خانواده‌های قربانیان اسیدپاشی در برخورد با شخصیت مریم حقیقت باطنی فیلم را به خوبی لو می‌دهد. خانواده‌هایی که مریم برای گرفتن رضایت به سراغ آنان می‌رود و به طور خاص، زن میانسالی که به عنوان مادر یکی از قربانیان در فیلم برجسته می‌شود، جملگی پرخاش‌گر، خشن و حتی سنگ‌دل هستند و با رفتار زشتی که انجام می‌دهند در تقابل با شخصیت سمپاتیک و خیرخواه فیلم یعنی مریم قرار می‌گیرند. حتی نوع لحن و نگاه شخصیت مادر قربانی طوری طراحی شده تا نه تنها همذات‌پنداری مخاطب را برانگیخته نکند بل چهره‌ای منفور و آنتی‌پاتیک از وی شکل بگیرد. در این میان بد نیست اگر مروری بر فیلم «شهر زیبا» و طرز نگاه انسانی و همدلانه اصغر فرهادی به خانواده مقتول داشته باشیم تا بیش از پیش متوجه رویکرد متظاهرانه «لانتوری» در این باب شویم.

منطق روایی فیلم غالباً با تکیه بر اطلاعات ذهنی سوژه‌های فیلم مستند(دوستان و اطرافیان پاشا و مریم) پیش می‌رود و از طریق فلاش بک با شخصیت‌های اصلی داستان آشنا می‌شویم. در واقع مخاطب به شکل بی‌ واسطه با خود واقعیِ شخصیت‌ پاشا و مریم طرف نیست و صرفاً شاهد روایت و تلقی ناقص اطرافیان آن‌ها از این دو شخصیت است. به همین دلیل است که منطق شخصیتی این دو نفر و مختصات رابطه آن‌ها مبهم باقی مانده و مسائلی مانند انگیزه مریم از برقراری ارتباط با پاشا، چرایی تصمیم پاشا به اسیدپاشی، رضایت دادن مریم در لحظه اجرای حکم و... جنبه باورپذیری برای مخاطب پیدا نمی‌کنند. ولی در عین حال فیلمساز از همین ساختار معیوب روایی بهترین استفاده را می‌کند و با این توجیه که فیلم ساختاری فیلم مستند گونه دارد، حجم زیادی از شخصیت‌های بی‌ربط را وارد داستان کرده تا پیرامون ماجرای اصلی سخن برانند و به نحو احسن زمینه برای شعاردهی آماده شود. وکیل و جامعه‌شناس و شاعر و مغازه‌دار و پلیس و آقازاده و... در فیلم کارکرد دراماتیک خاصی ندارند و فیلم بدون آن‌ها نیز جلو می‌رود اما درمیشیان هیچ فرصتی را برای جولان‌های پوپولیستی و تسویه حساب با یک جناح سیاسی خاص را از دست نداده است. برای مثال، وی برای به نمایش کشیدن تحجر افرادِ به اصطلاح «دلواپس»، شمایلی تمام کاریکاتوری را از سوژه‌اش در قالب آن شخصیت عامی میوه فروش(نادر فلاح) به نمایش گذاشته و در واقع خود، متحجرانه عمل می‌کند. در مجموع حجم سخنرانی‌ها و شعارها و گزافه‌ گویی‌های بی منطق و بی ربط به سناریو - آن هم بدون اعمال هیچ گونه تکنیک سینمایی و حتی تمهید هنری- در فیلم آن‌قدر زیاد است که اثر را تا مرتبه یک مستند و یا تیزر کم مایه و مبتذل تلویزیونی تنزل می‌دهد. 

 فیلم در رابطه با روند شکل‌گیری شخصیت کسی مثل پاشا، به دم دستی‌ترین شکل ممکن و در قالب دیالوگ تمام تقصیرها را گردن «جامعه» انداخته و معتقد است این ساختارها هستند که صدام و یا گاندیِ درون هر فرد را بیدار می‌کنند. فیلم‌ساز با غلو در تأثیر جامعه بر فرد در واقع از شخصیت‌پردازی و پرداخت به «فردیت» شخصیت‌هایش طفره می‌رود و انتظار دارد مخاطب با ساده‌انگاری قانع شود که پاشا و رفقایش فقط به خاطر شرایط نا مساعد تربیتی‌شان به دزدی و زورگیری و هرزه‌گی و قتل و در نهایت اسیدپاشی روی آورده‌اند و اصلاً به خاطر همین است که پاشا شایسته «بخشش» است! اگر شخصیت «جوان» در دو اثر قبلی فیلمساز اندک فردیت و قدرتی از خود بروز می‌داد، اکنون در «لانتوری» صرفاً به مثابه موجودی ضعیف و بی‌اراده بازنمایی شده که یا مانند لانتوری‌ها ناخواسته و تنها بر اثر جبر جامعه به این وضع افتاده و یا مانند هادی(پسر دانشجو و دوست پاشا) کاملاً منفعل است و مدام دستش را به سمت ساختار دراز می‌کند تا شاید گشایشی در کار رخ دهد که این دیالوگ او می‌تواند معرف خوبی برای نوع تفکرش باشد: «این شمایید که باید منِ جوون رو ساپورت کنید!»

گذشته‌ از مواردی که ذکر شد، «لانتوری» بخش قابل توجهی از جذابیت موقتی خود را مدیون التهاب باسمه‌ای و یک بار مصرفی است که صرفاً بر اثر حساسیت «موضوع» در فیلم ایجاد می‌شود. این شگرد که در یک سکانس، سرنگ پر از اسید در چند میلیمتری چشم شخصیت نگه داشته شود و آن‌قدر طول نماها کش‌دار شود تا مخاطب به اوج هیجان برسد، مبتذل‌تر از آن است که بتوان عبارت «قوت کارگردان در ایجاد التهاب و کشش» را بدان اطلاق کرد و احتمالاً اگر چنین صحنه‌ای به دست مردم کوچه و بازار هم فیلم‌برداری و در شبکه‌های اجتماعی پخش شود دارای همین میزان از حساسیت و استرس خواهد بود. شاید در نوبت اول تماشای فیلم تصاویر دل‌خراشی که به صورت عریان و بی‌پرده روی پرده سینما نقش می‌بندد دارای میزانی از تأثیرگذاری بر مخاطب باشد اما از آن‌جا که بار روانی این تصاویرِ خشن نسبتی با ظرفیت دراماتیک فیلم‌نامه ندارد، در همان حد برانگیختن احساسات و هیجانات سطحی بینندگان باقی می‌ماند و در سری دوم تماشای فیلم دیگر همین هیبت پوشالی را هم برای مرعوب کردن مخاطب ندارد.

«لانتوری» صرفاً یک فیلم ضعیف و پیش‌ پا افتاده به لحاظ ساختاری نیست و تناقض‌گویی در پرداخت به مسأله قصاص، سوء استفاده از موضوع اسیدپاشی برای پیش‌برد اهداف و شعارهای سیاسی، طبیعی جلوه دادن ساختار فشل و مضمون‌زده فیلم به وسیله فرم روایی مستند نما و مغالطه در ترسیم نسبت میان فرد و جامعه از جمله مسائلی هستند که وجهه‌ای فریب‌کارانه را نیز به فیلم الصاق می‌کنند. حال به مسأله اصلی باز می‌‌گردیم: در شرایطی به سر می‌بریم که مخاطب ایرانی به هر محصول رسانه‌ای و به خصوص فیلمی که رنگ و بویی از اعتراضات صریح سیاسی و اجتماعی داشته باشد تمایل نشان داده(ولو آن‌که با فیلمی کم ارزش طرف باشد) و حتی شاید هنگام مصرف یک کالای فرهنگی مثل «لانتوری» حس می‌کند در حال انجام یک «کنش سیاسی» است. فیلم مورد بحث ما هم خوب بلد است تا از این فرصت سوء استفاده کند که البته در باب برخی دلایل شکل‌گیری این شرایط در ابتدای مطلب بحث کردیم. با این حساب می‌توان گفت پدیده «لانتوری» بیش از هر چیز محصول عدم توسعه فرهنگی و سیاسی در جامعه ایران است.

مطلب فوق در وب سایت سوره سینما منتشر شده است.

  • محمد رضوانی پور

«عادت نمی‌کنیم» پکیجی کامل از همه‌ی آن کلیشه‌هائیست که در سینمای به اصطلاح واقع‌گرا و اجتماعی ایران مدت‌هاست بدان عادت کرده‌ایم. داستان فیلم «قاعدتا» حول مفهوم «خیانت زناشویی» حرکت می‌کند و فیلم‌ساز دائما با پنهان‌کاری و خودداری از شفافیت در ارائه اطلاعات درام، به شکلی مذبوحانه سعی در به تاخیر انداختن موعد کشف شخصیت خائن و کش دادن قصه‌اش دارد. به همین جهت غالب شخصیت‌های فیلم هیچ‌گاه گارد خود را نسبت به بیننده باز نکرده وجوه درونی خود را عیان نمی‌کنند و در این میان مخاطب صرفا شاهد پوسته‌ای از رخدادهای تعبیه‌شده در سیر فیلم‌نامه است بدون این‌که بتواند در ذهن خود رابطه‌ای معنادار میان انگیرش درونی پرسوناژها و ساختار حوادث درام برقرار کند. در چنین موقعیتی فیلم‌ساز فرصت دارد تا شبیه یک عروسک‌گردان و به دلخواه خودش، انواع و اقسام اتفاقات و صدفه‌ها را وارد قصه و هر طور که بخواهد مسیر حرکت شخصیت‌های داستان را تعیین کند. تماشاگر در اواسط فیلم بعد از کلی بزن و بکوب تازه می‌فهمد نه ترگل(دختر سیما) از مشاهده‌اش مبنی بر سوار شدن فرنوش به ماشین احمدرضا مطمئن بوده و نه مهتاب برای جنگ و دعوا راه انداختن جلوی خوابگاه ادله قانع‌کننده‌ای داشته است. الگوی پیش‌برنده فیلم پُر واضح است: فیلم‌ساز، داستان خود را با ادعای پوچ ترگل - یک شخصیت فنی! - استارت می‌زند. شخصیت‌ها مشغول شلوغ‌کاری و دعواهای بیهوده(به لحاظ دراماتیک) می‌شوند و در پنج دقیقه آخر می‌فهمیم کل ماجرا زیر سر یک نفر دیگر است و تمام! اصلا چه لزومی دارد پایان‌بندی فیلم با کشمکش‌های واقع شده در طول داستان تناسب معنایی برقرار کند؟ اصلا مگر عیبی دارد اگر این قاعده کلاسیک و بوطیقایی سینما که طبق آن «حوادث درام باید یا ضروری باشند یا محتمل» را کمی اصلاح کرده «صلاح‌دید فیلم‌ساز» را نیز به شروط مذکور اضافه کنیم؟ دعوا و مرافه‌های غیر عقلانی مهتاب با فرنوش آن هم با «بهانه‌»هایی مانند میگرن و شکاکیت فوق پیش‌رفته زنانه، توجیهات سطحی سیما و مهتاب در قالب عبارت «نمی‌دونستم که اینجوری میشه» بعد از ارتکاب اشتباهاتی دور از ذهن و غیر قابل هضم برای مخاطب، درون‌گرایی و انفعال محض احمدرضا در برابر همه چالش‌ها و اتهاماتی که او و خانواده‌اش را تهدید می‌کند، راهی کردن پدر فرنوش به شهرستان توسط منصور و از همه جالب‌تر هبوط دفعتی موبایل دوم فرنوش که به کلی مسیر داستان را از این رو به آن رو می‌کند از جمله مواردی هستند که به نظر می‌رسد اراده فیلم‌ساز به مراتب بیش ‌از ضروریات درام در طراحی آن‌ها درون سناریو نقش داشته است. با این اوصاف فیلم ظرفیت این را داشت که تا ساعت‌های بیش‌تری ادامه پیدا کند اگر ابراهیمیان با همین سبک در فیلم‌نامه‌نویسی، ناگهان در دقیقه 90 فیلم، شگفتانه‌ای دیگر رو می‌کرد و مثلا می‌دیدیم در حالی‌که سیما(هدیه تهرانی) بعد از شنیدن خبر خیانت همسرش اقدام به خودکشی کرده، ناگهان نامه‌ای از سوی مهتاب در حیاط خانه منصور انداخته می‌شود و اینجا می‌فهمیدیم کل ماجرای موبایل و خط دوم فرنوش و پیامک‌های بیان‌گر خیانت منصور به سیما ساختگی بوده و مهتاب که اکنون خودش را گم و گور کرده خواسته با این‌کار از سیما برای ندانم‌کاری‌اش در کسب اطمینان از صحت و سقمِ این‌که بالاخره فرنوش سوار ماشین احمدرضا شده یا نه انتقام بگیرد و قص علی هذا...!

انگار قرار نیست فیلم‌ساز کمی از عمق رد پای خود بر اثری که احتمالا زمانی قرار بوده یک درام «واقع‌گرا» باشد بکاهد و اجازه دهد مخاطب مواجهه‌ای هرچند جزئی با «واقعیت» داشته باشد. فیلم سراسر بر اساس تحمیل‌های فیلم‌ساز جلو می‌رود و در همین راستا یک سوال: "چرا حال روحی و جسمیِ شخصیت‌های فیلم این‌قدر وخیم است؟!" واقعا به چه دلیل جملگی تا این حد ناخوش احوالند و هیچ روزنه امیدی حتی در دور ترین نقطه پرسپکتیو ذهنشان هم وجود ندارد؟ مخاطب از پلان اول تا آخر شاهد این است که عده‌ای به هر بهانه‌ای با هم سر جنگ دارند و زن و شوهرهای فیلم انگار با خود عهد کرده‌اند مبادا لب‌خند کم‌رنگی به لبشان بنشیند تا خدایی ناکرده درصدی از غلظت دغدغه‌های اجتماعی فیلم‌ساز جوان پیرامون کیفیت مناسبات انسانی در دنیای مدرن کاسته شود! بهترین آثار ادبی و سینمایی در همه جای دنیا حتی در گونه‌های انتقادی یا ناتورالیستی خود، هیچ‌گاه سر هم کردن مجموعه‌ای یکنواخت و کسل‌کننده از بدبختی و فلاکت را مستمسکی برای ترسیم فضای تلخ و سیاه‌شان قرار نداده و همواره با تصویر کردن پاره‌ای از «لحظات شیرین انسانی» در دل همان فضای تاریک و پر از تنگنای حاکم بر آدم‌ها، به مخاطبان خویش فرصت «تنفس» داده و از قضا همین پرداخت دیالکتیکی به شادی و غم دست‌مایه‌ای شده برای ایجاد سمپاتی بیش‌تر میان مخاطبان و شخصیت‌های داستان و در نتیجه توفیق بیش‌تر هنرمند در خلق اتمسفری تلخ و کنایه‌آمیز. برخی فیلم‌سازان جوان سینمای ایران نیز با خلق آثاری مانند «چند متر مکعب عشق» یا «ابد و یک روز» به خوبی نشان داده‌اند که زندگی در خشن‌ترین حالت خود نیز تماماً متناظر با پلشتی نیست و نگاه رئالیستی در عرصه نمایش برای این‌که بتواند روایتی صادقانه و تاثیرگذار ارائه دهد نباید وجوه مثبت واقعیت را به کلی نفی کند. همان‌طور که پیش‌تر هم اشاره شد، این موضوع هیچ منافاتی با خلق آثاری با مضامین به شدت تلخ و گزنده ندارد کما این‌که دو نمونه مذکور از تلخ‌ترین فیلم‌های واقع‌گرای سینمای ایران به حساب می‌آیند.

سیر دراماتیک «عادت نمی‌کنیم» نه بر اساس مقاطع نرمالِ «مقدمه‌چینی-تنش-نتیجه‌گیری»، بل بر پایه الگوی نوینِ «تنش-تنش-تنش» جلو می‌رود و در این میان برخی نشانه‌گذاری‌ها و جزئیات‌پردازی‌های لحاظ شده در سناریو، به وضوح بیان‌گر عدم رشد جهان‌بینی فیلم‌ساز و باعث شکل‌گیری فضایی طنزآلود در متن اثر می‌شود. از ابتدا تا انتهای فیلم یکی مدام سر معده اش سوز می‌زند و پی عرق نعناست(احتمالا این «عرق نعنا» به عنوان نماینده‌ی طب سنتی، نماد بازگشت به سنت‌ها نیست؟!). یکی محتاج قهوه است تا سر دردش آرام گیرد. دیگری از صبح در چشمش چیزی فرو رفته بیرون هم نمی‌آید و از بد روزگار دو روز است که فاضلاب حمام خانه‌اش هم بد جوری گرفته(آیا انسداد چاه «حمام» به عنوان محلی برای پاک شدن، استعاره‌ای از  وضعیت وخیم خانواده سیماست؟!). سیگار کشیدن‌های رو به افق شخصیت‌ها در بالکن هم آن‌قدر در فیلم‌های ما تکراری شده که نیازی به تفسیر و تکرار مکررات ندارد. فقط در این وا نفسای «نماد بازی» اگر هم بتوانیم پایان «باز» فیلم و قبض و بسط بدن منعطف آن عروسک و آن موسیقی کودکانه و خواب منصور روی کاناپه را به «معصومیت از دست رفته» تأویل کنیم، دیگر بحث پیرامون صحنه کارخرابی بچه کوچک خانواده و اجبار به عوض کردن تشکش، حداقل از عهده این قلم خارج است و نیاز به جستارهایی سترگ‌تر از این‌ها در این باب دارد.

این میزان از دخالت ناشیانه فیلم‌ساز در بازنمایی واقعیت، آن هم در یک فیلم ظاهرا رئال اجتماعی به ضد خود تبدیل شده و مصداق نقض غرض است. خاصه در عرصه کارگردانی و اجرا نیز به وضوح شاهد همین رویکرد هستیم. تمهیداتی مثل عبور ناگهانی فلان شخصیت از کنار تابلوی نقاشی «جیغ» در خیابان همراه با نواخته شدن افکت پر حجم صوتی در همان لحظه، گنجاندن یک سکانس کارواش در فیلم برای ثبت تصویر لحظاتی که فرچه‌های شوینده با سرعت از روی چهره احمدرضا عبور می‌کنند و یا کات‌‌های تند مونتاژ، آن‌قدر مهندسی شده و مکانیکی به کار گرفته شده‌اند که در دو مورد اول کارکرد خود مبنی بر القای فضایی پر استرس و مشوش را از دست می‌دهند و در مورد سوم نیز باعث راه یافتن حجم زیادی از راش‌های اوتی در فیلم و از بین رفتن حس تداوم صحنه‌ها می‌شود.

 تمام تلاش هنرمندی که به واقع دغدغه‌ی رئالیستی دارد صرف این می‌شود که طوری حضور خویش را در متن اثرش کم‌رنگ و ناچیز جلوه دهد که بدین وسیله «فردیت هنرمند به مثابه حجابی میان مخاطب و اثر هنری» رنگ ببازد و بیننده تا حد امکان، «بی‌ واسطه» به تماشای اثری بنشیند که می‌خواهد به سان یک آئینه بازتاب‌دهنده واقعیت باشد. با این حال ابراهیمیان اولین فردی نیست که این مسیر را اشتباه طی کرده و سیری بر وضعیت فیلم‌های جشنواره فجر و جشنواره فیلم کوتاه تهران در دوره‌های اخیر نشان می‌دهد بخش قابل توجهی از فیلم‌سازان جوان سینمای ایران هنوز درگیر برداشت‌های سطحی و ساده‌انگارانه از سینمای واقع‌گرا هستند و فیلم‌هایشان صرفا تقلیداتی کم‌مایه از آثار شناخته شده‌‌ی این سبک است. از این گذشته رونق بیش از حد واقع‌گرایی در سینمای ایران سبب می‌شود تا جای خالی سینمای رویاپرداز اعم از ژانرهای گوناگون آن، در سینمای ما بیش از هر زمان دیگری پر رنگ جلوه کند.

"مطلب فوق در وب سایت سوره سینما منتشر شده است."

  • محمد رضوانی پور

این روزها سریال «کیمیا» به یکی از سوژه‌های اصلی شبکه‌های اجتماعی تبدیل شده و از اهالی قلم و رسانه گرفته تا عوام، هر کدام به نحوی سعی دارند تا به این سریال پر بیننده واکنشی نشان دهند. واکنش‌هایی که خروجی‌اش گاه به یک پُست جمع و جور اینستاگرامی می‌انجامد و بعضا هم خود را در قالب گَزَک‌گیری‌ها و فکاهه‌پردازی‌های خلاقانه‌ی گروه‌های تلگرامی نشان می‌دهد. در این میان اما نمی‌توان نادیده انگاشت که علی‌رغم ضعف‌های ثابت ساختاری، این سریال توانسته با جبران کمبودهای قسمت‌های آغازین خود، تا حدودی مخاطبان را درگیر کند. «کیمیا» هرچه جلوتر رفت، دیگر نه خبری از نریشن‌های بی‌منطق و تعجب‌بر‌انگیز شخصیت راوی(کیمیا) بر صحنه‌هایی که روحش هم از آن خبر نداشت مانند درگیری‌های شخصی فرخ و شهرام کامفر بود و نه کات‌های خشک و ناشیانه تدوین‌گر برای وصل کردن سکانس‌ها به هم که در قسمت‌های نخستین بدجوری در ذوق می‌زد، باعث آزار بیننده می‌شد. البته که این اصلاحیات جزئی نمی‌تواند پتانسیل افزایشِ محسوس سطح کیفی سریال را درون خود داشته باشد.

 اختصاص آنتن صدا و سیما به 100 قسمت از یک سریال، تا به حال سابقه نداشته و یدک کشیدن لقب «طولانی‌ترین سریال تاریخ تلویزیون» همان‌قدر که می‌تواند برای مدیران و تولیدکنندگان سیما شیرین و افتخارآمیز باشد، پتانسیل تبدیل شدن به بزرگ‌ترین شکست تاریخ این رسانه را دارد چراکه این گونه مجموعه‌ها فرصت اندکی برای جذب مخاطب دارند و چنانچه از پس این کار برنیایند، تمام چند ده قسمت بعدی به معنای واقعی کلمه هدر می‌شود. «کیمیا» با تمام فراز و فرودهایش شاید توانسته باشد تا با خلق شخصیت‌هایی نسبتا عمیق و واقعی، ریتم مناسب در پیش‌برد حوادث و رعایتِ دست و پا شکسته‌ی منطق علیت و سببیّت در درام‌پردازی، مخاطبانِ وفادار و همیشگی صدا و سیما را راضی نگه دارد اما به واقع در حد و قواره‌ای نیست که حتی عده کمی از مخاطبان از دست‌رفته تلویزیون ایران را به سمت خودش متمایل کند و به یکی از آثار ماندگار این رسانه تبدیل شود، چنان‌که از چنین سریال فاخر و پرهزینه‌ای نیز همین انتظار می‌رود.

 یکی از بزرگ‌ترین مشکلات این سریال را می‌توان تشتت و بی‌نظمی‌‌اش در نوع روایت قصه دانست. همان‌طور که از نریشن‌های شخصیت کیمیا، سبک دکوپاژی کارگردان و حتی نام سریال برمی‌آید، قرار است کیمیا شخصیت راوی/قهرمان باشد و قصه از زاویه دید او روایت شود. نویسندگان سناریو در قسمت‌های ابتدایی، به شدت سعی در حفظ و پی‌گیری این ایده جاه‌طلبانه یعنی روایت یک درام طولانی‌مدت از زاویه دید اول شخص داشته و تا حدودی نیز به آن مقید هستند اما بعد از گذشت مدتی، با وارد شدن خیل عظیمی از شخصیت‌ها به داستان، عملا زمام روایت از دستشان رها شده و بیننده شاهد یک تغییر رویکرد ناگهانی در روند سریال است. بعد از وارد شدن کاراکتر شهرام کامفر به زندگی خانواده پارسا، به مرور زمان این فرخ است که در پیش‌برد داستان نقش محوری را ایفا می‌کند و کارکرد کیمیا تا حد یک شخصیت فرعی تنزل می‌یابد. مساله به همین‌جا ختم نمی‌شود و بعد از محو شدن ناگهانی قهرمان داستان یعنی فرخ از صحنه درام و بی‌خبری طولانی مدتِ مخاطب از وی، شخصیت‌هایی مانند مهری، آرش یا پیمان در کانون توجه قرار دارند و کنش‌گران اصلی درام به حساب می‌آیند. سناریو با گذشت زمان، حجم زیادی از شخصیت‌های مختلف را در دایره خود می‌گنجاند و سرنوشت آنان را طی حوادث پی‌درپی و در قالب یک شبکه روایی پیچیده به یکدیگر گره می‌زند که البته تا حدی در این امر موفق است و کاراکترها باورپذیر و ملموس به نظر می‌رسند بعلاوه، روابطِ میان خانواده‌های پارسا، مشفق و نکونام به خوبی پرداخت شده و اجازه گسترش طرح و توطئه را می‌دهد اما متاسفانه این گستردگیِ روایی بیش‌ از اندازه، عملا باعث شکل‌گیری روایتی بی ‌در و پیکر شده که هر لحظه مسیر خود را عوض کرده، از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر پریده و نسبت به شخصیت‌هایش نیز وفادار نیست بدین معنی‌که به محض این‌که داستان، استفاده خود را از بعضی شخصیت‌ها مانند بیژن، فروغ یا ناصر کرد، آن‌ها را دور ریخته به کلی محو می‌کند. در یک کلام، فیلم‌نامه فاقد یک ایده ناظر یا مضمون محوری است که در میان این فضای شلوغ و پرشخصیت و پر حادثه‌، بر روح حاکم بر اثر سایه بیاندازد و «کلیّتی واحد» را خلق کند.

انگار این‌که در همه سریال‌های صدا و سیما از جمله «کیمیا»، مخاطب محکوم است تا حجم زیادی از شعارهای گل‌دُرشت را تحمل کند تا در خلال آن، خُرده درامی را هم به نظاره بنشیند، دیگر تکراری و تبدیل به عنصر ذاتیِ سریال‌های ایرانی شده است. در این میان اما نمی‌توان همه تقصیرها را گردن فیلمساز انداخت. مدیران صدا و سیما از وی انتظار دارند تا لیست بلند بالای مضامین فرهنگیِ مورد تاکید نظام را به کلی در یک سریال بگنجاند تا مبادا مدیران سازمان لحظه‌ای به خاطر عمل نکردن به سیاست‌‌گذاری‌های فرهنگی زیر سوال بروند. گذشته از این رویکرد ساده‌انگارانه و عقب‌مانده پیرامون مفهوم «فرهنگ‌سازی» نزد مدیران که اتفاقا آمارها نشان‌گر نتیجه برعکس دادن این سیاست و گریز مخاطبان از «رسانه مِلی» است، نویسندگان سریال‌ «کیمیا» سعی کرده‌اند تا این شعارها را به ضرب و زور شخصیت‌پردازی و تمهیدات مختلف روایی، به نوعی داخل فرم بیاورند تا کم‌تر در ذوق بزند که طبعا هم ناموفق‌ عمل می‌کنند. اساسا کاربرد شخصیتی که در سریال‌های ایرانی پای لپ‌تاپ می‌نشیند و در حال تایپ کردن است و یا مانند کیمیا در حال ثبت خاطراتش دیده می‌شود و بیننده صدای ذهن او را می‌شنود، ارائه یک جمع‌بندی مصنوعی از اتفاقات قصه به وسیله نریشن‌هایی‌ست که برایش تدارک دیده شده که البته این نریشن‌ها در اکثر موارد از جمله سریال «کیمیا»، درون ساختار درام محلی از اعراب ندارند و کاملا تحمیلی به نظر می‌رسند. همچنین شخصیتی مانند «خانم طاهری» علی‌رغم این‌که در قسمت‌های آغازین، نقش موثری را در پیش‌برد درام ایفا می‌کند، در مجموع صرفا برای انتقال مستقیم شعار به بیننده طراحی شده که بازی آماتوری و به شدت تصنعی سودابه بیضایی هم مزید بر علت می‌شود تا هرچه بیش‌تر به نچسبی این کاراکتر اضافه شود. البته گونه‌ی دیگری از چنین تحمیل‌های خام‌دستانه‌ای در فیلم‌نامه، به طراحی سانتی‌مانتال و مبتذل برخی لحظات احساسی سریال مربوط می‌شود مانند صحنه‌ خنده‌دار اعدام مهری و نجات دقیقه نودی‌اش و یا تیمار کردن پیمانِ مجروح توسط کیمیای مهربان که قبل از هرچیز درماندگی و استیصال سازندگان سریال را در زمینه خلق صادقانه‌ی احساسات لو می‌دهد.

گذشته از برخی سهل‌انگاری‌ها در عدم رعایت ریزه‌کاری‌های ساختاری که به هر حال گریزناپذیر است، سریال «کیمیا» حاوی ضعف‌هایی‌ست که به هیچ وجه برازنده یک سریال «الف ویژه» نیست مخصوصا وقتی ‌که این نقوص به حیطه اجرا مرتبط باشد. خیلی رُک و راست می‌توان ادعا کرد که کارگردان در بسیاری از مواقع، عطای دکوپاژهای پیچیده را به لقایش می‌بخشد که هیچ، غالبا به نظر می‌رسد طرح و برنامه‌ریزی خلاقانه‌ای هم در پس طراحی اندازه نماها، قاب‌بندی‌ و یا حرکات دوربین«‌ها»، وجود ندارد. اصلا همین تاکید تعمدی بر تعداد دوربین‌ها، حاکی از بنای تولیدکنندگان بر پوشش همه‌جانبه حرکات بازیگران در حداقل برداشت و رهایی از مشکلاتی چون حفظ راکورد است که البته باعث قربانی‌شدن کیفیت بصری و روایی سریال شده است. تکرار بیش از حد دکوپاژهای دم دستی کارگردان تا جایی پیش می‌رود که دوربینِ سریال «کیمیا»، تا مرتبه‌ی یک دوربینِ تله تئاتری تنزل پیدا می‌کند و در حالی که نه هویتی قائم‌بالذات دارد و نه کمک چندانی به ایجاد حس در بیننده می‌کند، صرفا وسیله‌ایست برای «پوشش دادن» حرکات بازیگران و نه نظم و معنا بخشیدن به آن‌ها. به این مساله، عملکرد ضعیف گروه طراحی صحنه و لباس را نیز اضافه کنید. ایرادها نه فقط محدود به گاف‌هایی مثل وجود تیرچراغ برق و علمک گاز و غیره در صحنه، بلکه معطوف به ناتوانی المان‌های صحنه اعم از اکسسوار و لباس‌ها، در فضاسازیِ در خورِ موقعیت تاریخی و اجتماعی سریال می‌باشد. گویی تلقی طراحان صحنه از ایجاد فضای مربوط به سال‌های دهه 50 و 60، تنها در پاک کردن عناصر مدرن از صحنه خلاصه می‌شود در حالی‌که این تنها بخشی از کار و قسمت مهم‌تر، چینش و رنگ‌آمیزی صحنه بر اساس عناصر رایج و مرسوم آن دوران است. به عبارتی دیگر، خالی کردن لوکیشن از همه عناصر امروزی و کاشتن یک بخاری نفتی وسط کادر، نمی‌تواند راهکار جامعی برای فضاسازی باشد چه بسا همین ملاحظات سطحی نیز در بسیاری از نماهای سریال رعایت نشده و پلان‌ها(از لحاظ اجزای درون قاب) بعضا هیچ تفاوتی با یک پلان فرضی که قصه‌ای در زمان حال را روایت می‌کند ندارند. البته این مساله تنها محدود به طراحی صحنه نیست و میزانی از شخصیت‌پردازی هم در آن دخیل است. به عنوان مثال، ازدواج کیمیا که با رضایت روشن‌فکرانه مادر آن هم در غیاب پدر انجام می‌گیرد و یا به طور کلی رابطه میان فرخ و مهری که طی آن در بسیاری اوقات، زن بر شوهر مسلط است، بیش‌ از آن‌که به مناسبات حاکم بر خانواده‌ای سنتی که در دهه‌50 زیست می‌کنند شبیه باشد، کاملا مدرن و امروزی به نظر می‌رسد. به همین دلایل است که مقایسه میان «کیمیا» و آثار ماندگاری مانند «وضعیت سفید»، علی‌رغم برتری فاحش ابعاد پروداکشن «کیمیا»، از بدو امر مع‌الفارق به نظر می‌رسد.

در پایان بی‌انصافی است اگر پنهان کنیم که سازندگان سریال در قسمت‌هایی، توانایی خلق لحظات به یاد ماندنی را از خود نشان می‌دهند. «انتظار مادرانه و زنانه» یکی از موتیف‌هایی‌ است که بسیار هوشمندانه در تمام طول سریال، بیننده را تحت تاثیر قرار می‌دهد. انتظار فروغ برای بیژن، مهتاب برای آرش و مهری برای فرخ، به خوبی پرداخت شده و به عنوان نیروی انگیزشیِ کاراکترها عمل می‌کند. این مساله با اسارت کیوان در جنگ دوباره به اوج خود می‌رسد و شخصیت‌های خانواده پارسا، بازهم دچار یک بلا، آرزو و در نتیجه یک خواست دراماتیک تازه می‌شوند. جنبه هنرمندانه‌ی دیگر فیلم‌نامه، خلق دیالکتیکی شادی و غم، در آنِ واحد است. اسارت کیوان و اندوه‌گینی دوباره مهری و کیمیا توامان است با بازگشت مردی که دو سال در انتظار او پیر شده‌اند و حال نمی‌دانند در این برزخ مصیبت و گشایش، باید چه حسی داشته باشند. این اتفاق به نوعی دیگر در متن صحنه‌های اکشن جنگ نیز رخ می‌دهد و در سکانسی تاثیرگذار، شهادت عباس؛ رفیق کیوان هم‌زمان است با موفق شدن آن جوان خرمشهری که نگران پدربزرگ تنهایش است و می‌خواهد او را از میدان جنگ بیرون ببرد. تقابل هم‌زمان زندگی و مرگ، امید و ناامیدی، سرور و افسردگی، در کنار عناصری مانند موسیقی متن تحسین‌برانگیز و بازی‌های قابل قبول پرسوناژهای اصلی، بیننده را به واقع تحت تاثیر قرار می‌دهد.


"این یادداشت در شماره 462 مجله سینما رسانه منتشر شده است. "

 

  • محمد رضوانی پور

وقتی در تاریخ سینما تنها دو فیلم هستند که به بازنمایی زندگانی پیامبر اسلام(ص) اختصاص پیدا کرده‌اند، ذهن‌ها خواسته یا ناخواسته به سمت کشف اشتراکات و افتراقات آن‌ها سوق پیدا می‌کند. «رسالت» مصطفی عقاد در مقایسه با «محمد رسول‌الله» هنوز هم فیلم بهتری‌ست که منشا این برتری در وهله اول خود را در ساختار فیلم‌نامه نشان می‌دهد و نتیجتا در تصویر واضح‌تری که از پیامبر اسلام(ص) و اطرافیانش بدان وسیله ساخته می‌شود. چگونه؟ اولین محدودیتی که در ساخت فیلم‌های تاریخی و دینی در کشورهای اسلامی ایجاد می‌شود، حساسیت‌ها بر روی نحوه نمایش جسم پیامبران و امامان است. نمایش چهره ممنوع است، غالبا دیالوگ‌های انگشت‌شماری برای شخصیت در نظر گرفته می‌شود و فیلمساز مجبور است تا فاصله خود را با آن شخصیت آسمانی حفظ کند. اما قدر مسلم در این شرایط بار اصلی روایت داستان به دوش شخصیت‌های دیگر داستان نهاده می‌شود. هم یاران و نزدیکان پیامبر(ص) و هم دشمنان او یعنی مشرکان همه و همه باید به قدری خوب پرداخت شوند تا بتوانند بهانه‌ای باشند برای هرچه نزدیک‌تر کردن مخاطب به شخصیت اصلی که همان پیامبر(ص) است. البته نه آن مخاطب ایرانیِ مسلمانِ شیعه‌ای که از کودکی با معارف پیامبر(ص) پرورش یافته و با شنیدن حدیثی از جانب آن بزرگوار دچار انبساط روحی می‌شود بلکه منظور مخاطبی در مقیاس جهانی‌ست که ممکن است راجع به موضوع فیلم کاملا بی‌اطلاع و حتی بی‌تفاوت باشد.

در فیلم «محمد رسول‌الله» این اغراق است که از همان ابتدا چاشنی پرداخت به اغلب شخصیت‌ها می‌شود در حالی که این رویکرد راجع به هر دو دسته مومنین و مشرکین در فیلم وجود دارد و در گروه شخصیت‌های مثبت قصه، این مساله به بیش از حد ماورایی نشان دادن آن‌ها می‌انجامد. «ابوطالب» ابتدا در سنین پیری مشاهده می‌شود در حالی که گریم چهره‌اش، حالت راه رفتن و صدایش، خود دسته کمی از پیامبران ندارد. بعد سکانسی فرا می‌رسد که ابوطالب جوان در حالی که سراسیمه است خبر آشوب در شهر را به پدرش می‌دهد. «عبدالمطلب» در آغاز چنان آرامشی دارد که حتی سرش را هم به سمت پسرش برنمی‌گرداند. پس از اندکی مکث رو به سوی ابوطالب می‌کند در حالی که چهره‌اش محل فرود پرتوهایی‌ست که هاله نوری را پیرامون صورتش شکل می‌دهند و بعد از میان آن همه اخبار ناگوار جنگ و آشوب فقط حال آمنه را می‌پرسد تا خیالش راحت شود. انگار چیزی از اسرار عالم می‌داند که اغیار نمی‌دانند. حال مگر غیر از این است که راجع به این اشخاص باید گفت آنان صرفا انسان‌هایی بوده‌اند خوب و نیکو سرشت و نه بیش‌تر؟ مشکل از جایی آغاز می‌شود که این مقدار از تقدس‌زایی و خط قرمز آفرینی،‌ دیگر به فیلسماز اجازه نمی‌دهد تا آدم‌های فیلمش را به چالش بکشد و این اتفاق عملا باعث انفعال آن‌ها در درام می‌شود. بعلاوه در خلق شخصیت‌های منفی مانند «ابوسفیان» نیز کلیشه‌ها نقش اصلی را ایفا می‌کنند. آدم بدِ قصه کسی مثل داریوش فرهنگ است که صرفا چشمان از حدقه بیرون زده و کاسه خونش قرار است خباثتش را بسازند. راجع به گروه یهودیان و نفر اصلی آن‌ها که «ساموئل» نام دارد نیز این عدم نزدیکی به عمق شخصیت‌ها مشهود است. ریشه دعوای ساموئل با بقیه خاخام‌ها در چیست؟ چرا ساموئل با استدلال‌های عالمان یهود که می‌گویند طبق منابع دینی لزومی ندارد موعود حتما از یهود باشد قانع نمی‌شود؟ کتاب مقدسش با آن‌ها فرق دارد یا اهداف دیگری در مباحث درون گفتمانی یهود چنین ابراز نظری توسط او را اقتضا می‌کند؟ وقتی این‌ درونیات عینی نشوند، تصمیم رادیکال ساموئل مبنی بر آسیب زدن به کاروان محمد(ص) نیز کامل درک نمی‌شود.

در فیلم «رسالت» شخصیت‌هایی مانند «ابوطالب»، «حمزه» و «هند» کاملا قابل درک و زمینی هستند. تلاش می‌کنند، گاه پیروز می‌شوند، گاه شکست می‌خورند و ناامید می‌شوند، بعضا خشمگین شده و فریاد می‌زنند و در یک کلام درگیر کشمکش‌های درونی و بیرونی به چالش جدی کشیده می‌شوند. حتی عقاید ذهنی مشرکین به معنای واقعی کلمه «تبیین» می‌شود و بنیان مخالفت‌شان با محمد(ص) در قالب اهداف اقتصادی و تجارتی درک می‌شود. منطق بت‌پرستان لااقل از نگاه خودشان مشخص است: «پرستیدن روح بزرگی که در قالب بت تجلی پیدا کرده است و نه سجده احمقانه به یک تکه سنگ یا چوب معمولی.» گره‌ها و ماجراهای جذاب فیلم از دل تضاد میان مومنین و مشرکین برمی‌خیزد که مشخصا معلول کنش‌محور بودن این شخصیت‌هاست. حتی شخصیت‌های فرعی نیز تا حدی شناسنامه‌دار شده‌اند که در نهایت شاهد تحول چند تن از سران سپاه اباسفیان و گرویدن آن‌ها به اسلام هستیم.

اما در خصوص شخصیت نبی اکرم(ص) یک فیلم سعی دارد تا بر جنبه‌های زمینی ایشان تاکید کند و دیگری سعی در برجسته کردن سویه‌های خارق‌العاده و معجزات دارد. در نسخه هالیوودی در عین حال که یاران پیامبر(ص) در سکانسی مانند ملاقات با پادشاه حبشه، به او می‌فهمانند که محمد(ص) هم یک انسان است و آن‌ها فقط برابر پروردگار تعظیم می‌کنند، اعجازهای پیامبر اسلام(ص) مانند ماجرای غار حرا و تار عنکبوت نیز در اوج شکوه پیش چشم مخاطب قرار می‌گیرند. توازنی برقرار است بین ویژگی‌های شخصیتیِ آن پیامبری که طبق روایات اسلامی آنقدر شبیه بقیه انسان‌ها رفتار می‌کرد که غریبه‌ها نمی‌توانستند ایشان را از صحابه تشخیص دهند و پیامبری که در عین حال صاحب توانایی‌های حیرت‌انگیز و خدادادی بود. اما علاوه بر این‌که در فیلم مجیدی این تعادل رعایت نشده و غالبا بر جنبه فرازمینی پیامبر(ص) تکیه شده، وقتی حضور یک کودک در کانون این همه معجزه با انفعال دیگر شخصیت‌های فیلم - که باعث می‌شود صرفا با بهت‌زدگی به شخصیت پیامبر(ص) بنگرند توأمان می‌گردد، سبب می‌شود تا باز جنبه‌های ماورائی پیامبر(ص) بیش‌تر جلب توجه کرده و فیلم به شدت با تماشاگر فاصله‌گذاری کند. حال نگاه کنید به سکانسی از فیلم «رسالت» که حمزه با حالتی غمگین درد و دل با پیامبر(ص) را آغاز می‌کند و به مرور شکایت‌هایش از مورد تمسخر واقع شدن و آزار و اذیت کفار تا جایی پیش می‌رود که غرورش جریحه‌دار شده و حتی بر سر پیامبر(ص) فریاد می‌کشد تا فرمان جنگ را صادر کند که البته بعد به خاطر این‌کار عذرخواهی می‌کند. چیزی که اینجا اهمیت دارد نمایش یک رابطه واقعی میان عمو و برادر زاده‌ است که همذات‌پنداری مخاطب را می‌طلبد. اما به راستی ابوطالب در «محمد رسول الله» چه کنش جدی از خود نشان می‌دهد و در کجا تاثیرگذار است؟ به نظر می‌رسد اگر تماما از قصه حذف شود فیلم بدون او هم جلو می‌رود. در سکانس مربوط به سکنی گزیدن کنار دریا، می‌بیند شتری که محمد(ص) - در آنجا کودکی‌ حدودا ده ساله است بر آن سوار است کجا توقف کرده و او هم به تبعیت از آن کاروان را همانجا ساکن می‌کند و یا مثلا هنگامی که به وسیله یکی از کارگزاران به کلیسا دعوت می‌شوند، ابوطالب همچنان مردد است و محمد(ص) او را راهنمایی می‌کند تا پیش‌نهاد را قبول کند. نکته قابل تامل دیگر پیرامون شخصیت ابوطالب به عنوان راوی این است که فیلم به طرز پیش پا افتاده‌ای منطق روایت اول شخص را زیر پا می‌گذارد. قسمت اعظم فیلم به واسطه یادآوری‌های ذهنی ابوطالب روایت می‌شود در حالی که وی با کمال تعجب در بسیاری از صحنه‌های فیلم شامل جلسات یهودیان، کودکی پیامبر(ص) کنار آمنه و حلیمه و...، غایب است به اضافه این‌که با تعداد قابل توجهی از نماهای نقطه نظر اشخاص مختلف مواجهیم که صرفا می‌توانند تجربه سوبژکتیو و ذهنی همان افراد(ابوسفیان، ابرهه، حلیمه و غیره) باشند که طبیعتا ابوطالب هیچ اطلاعی پیرامون آن‌ها ندارد.

از این گذشته سوالاتی راجع به صحت تاریخی برخی اعمال محمد(ص) پیش می‌آید. مثلا آیا پیامبر(ص) از همان کودکی توانایی این را داشته که مانند مثال‌های مذکور، افراد بزرگسال  و با تجربه را در مقاطع مهم راهنمایی کند و تا این حد جزئی مسیر را به آن‌ها نشان دهد؟ و اگر هم داشته، آیا این کار را می‌کرده و بزرگترها هم به او رجوع می‌کردند؟ چندین پلان در طول فیلم وجود دارد که وقتی کودک تنهاست، آواهایی شنیده می‌شود که نجوا می‌کنند: "محمد! محمد!" چه کسی دارد آن کودک را خطاب می‌کند؟ بیش‌تر به نظر می‌آید صدای فرشتگان باشد که این مساله در قالب وحی توجیه‌پذیر است اما مگر در آن سنین به محمد(ص) وحی می‌شد؟ چه چیز باعث می‌شود تا آن فرد دیو صفت که قصد خاک کردن دخترش را دارد، در برخوردی کوتاه با ایشان به کلی متحول شود و از دفن دخترش صرف نظر کند؟ آیا پیامبر ما در کودکی دارای چنین جذبه‌ ماورائی بود تا افرادی از این دست در برخورد با او، قالب تهی کنند و آیین سنتی خود(زنده به گور کردن دختر) را به دست فراموشی بسپارند؟ و یا مثلا طبق کدام سند تاریخی محمد(ص) دایه خود؛ حلیمه را شفا داده است؟

بنابراین فیلم مجیدی در جایگاه شخصیت‌پردازی به مراتب عقب‌تر از همتای هالیوودی خود قرار می‌گیرد اما کاش حداقل با ایجاد یک پیرنگ داستانی در فیلم‌نامه‌ی مجید مجیدی و کامبوزیا پرتوی، این کم‌توجهی به پرداخت درونیات و عمق شخصیت‌ها کم‌تر توی ذوق می‌زد. در نبود قصه با سکانس‌هایی مواجهیم که بدون وجود ارتباط ارگانیک بین یکدیگر کنار هم چیده شده‌اند و اگر نیم ساعت از فیلم کم یا یک ساعت به آن اضافه شود و چنانچه چندین سکانس‌ پس و پیش شوند هم تغییر خاصی در اثر به وجود نمی‌آید. حتی نخ تسبیحی میان این موقعیت‌ها وجود ندارد تا مخاطب بتواند آن‌ را «دنبال» کند. مخاطبی که ذاتا عاشق قصه شنیدن است و علاقه‌اش به سینما با این تمایل ذاتی پیوند خورده است. راز ماندگاری «رسالت» بعد از حدود چهل سال در همین مساله نهفته است. شخصیت‌هایی به یادماندنی خلق می‌شوند و کشمکش‌هایشان یک داستان جذاب را طی ساختاری منسجم شکل می‌دهد که حاصلش یک فیلم کالت است برای مسلمانان جهان که تا ابد هم ماندگار خواهد ماند. اما فیلم «محمد رسول‌الله» علی‌رغم قوت‌های تکنیکال در فیلم‌برداری، جلوه‌های ویژه خیره‌کننده، موسیقی تحسین برانگیز و همچنین خلق چند صحنه تاثیرگذار مانند وداع حلیمه، موفق نمی‌شود تا در غیاب شخصیت‌پردازی دقیق، داستان دراماتیک و روایت‌پردازی اصولی کاری کند که در نوبت دوم تماشای فیلم از این‌که در پَسِ این پروداکشن عظیم آن چیزی نیست که انتظارش را داشتیم سرخورده نشویم.


 

 

 

  • محمد رضوانی پور

سینمای ایران در چند سال اخیر با رشد روز افزون آثاری رو به رو شده است که یا به واقع در گونه واقع‌گرا و اجتماعی جای گرفته و یا ادعای چنین انتسابی را دارند. اولین فیلم بلند سینمایی وحید جلیلوند که پیش‌تر سابقه مستندسازی دارد نیز در زمره همین آثار قرار می‌گیرد. «چهارشنبه؛ 19 اردی‌بهشت» اما قربانی خلط ‌شدگی مفهوم «رئالیسم» در دو سبک جداگانه از سینما یعنی مستند و داستانی شده است. سینمای مستند که واقع‌گرایی با ذات آن پیوند مستقیم و لاینفک دارد، راه حل مناسب و البته سهل‌الوصول‌تری برای هنرمندی‌ست که می‌خواهد با استفاده از بستر مناسبی که این رسانه برای پیام‌رسانی مستقیم و بی‌واسطه به ذهن مخاطب در اختیار وی قرار می‌دهد، «حرفش» را بزند. اما ظاهرا وحید جلیلوند در اولین فیلم بلند داستانی خود به دنبال همان نوع از پیام‌دهی‌ و بروز دغدغه‌ است که در سینمای مستند اتفاق می‌افتد. فیلم در روایت نخست با دوربین روی دست و نماهای شبه مستند از جمعیت مردم شروع می‌شود ولی در ادامه این میزان از رئالیته با دستکاری‌ و تاکیدهای بسیار مستقیم کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس در درام توام می‌شود غافل از آن‌که مهم‌ترین دستاورد فیلم‌ساز داعیه‌دار واقع‌گرایی، چیزی جز تلاش برای حذف هر گونه نشانه و ردپا از حضور اثرگذارِ خود در فیلم نیست. اگر قبول کنیم در بالاترین سطح از رئالیسم نیز باز هم این خالق اثر هنری‌ست که دست به برساخت جهان پیرامون می‌زند و خواه ناخواه زاویه دیدش در تار و پود اثر رخنه می‌کند، اما این موضوع غیر قابل چشم‌پوشی‌ست که آن حس ناب و واقع‌گرایانه‌ای که در آثار هنرمندانی مانند اصغر فرهادی قابل لمس است محصول کنار کشیدن و عدم دخالت خود خواهانه مَنیّتِ فیلم‌ساز در جهان اثر است. اما در این‌جا نادیده گرفتن این اصول و خودنمایی بیش از حد فیلمساز، «چهارشنبه؛ 19 اردی‌بهشت» را تبدیل به یک ملودرام تصنعی و متظاهرانه می‌کند که به جای شخصیت‌پردازی و روایت منطقی قصه‌اش، هوچی‌گری و شلوغ‌کاری می‌کند و هدفش برانگیختن غرایز احساسی بیننده است بدون این‌که این عواطف دارای پشتوانه عقلیِ نشات گرفته شده از ساختار منطقی درام باشند.

 جلال آشتیانی با بازی امیر آقایی شخصیت اصلی فیلم است که معلم بودن او، دوستی نزدیکش با مالک یک شرکت تبلیغاتی، وضعیت نسبتا ایده‌آل دکوراسیون منزل و به طور کلی سبک زندگی‌اش نشانگر تعلق او به طبقه متوسط یک جامعه شهری مانند تهران است و با این اوصاف تقریبا غیر ممکن است که هیچ‌ بنی بشری در دایره گسترده روابط اجتماعی چنین فردی پیدا نشود تا پنج میلیون تومان به او قرض دهد، آن هم برای جلوگیری از مرگ فرزندش! بعلاوه اگر کارگردان به جای ساختن چنین تصویر مدرن و شیکی از محل کار و زندگی شخصیت اصلی داستان، کمی او را به طبقه فقیر جامعه نزدیک‌تر می‌کرد، در این صورت «مرگ کودک بر اثر ناتوانی مالی» که به نوعی موتور محرک فیلم‌نامه است قابل باور بود. اگر بگذریم از نقش دکوراتیو همسر آشتیانی که بود و نبودش تفاوتی در قصه ایجاد نمی‌کند، ضعف شخصیت‌پردازی در اپیزود پایانی به اوج خود می‌رسد. آشتیانی یک فرد غیر قابل پیش‌بینی‌ست و آن‌قدر واکنشی و کم‌ثبات عمل می‌کند که هر اتفاق یا شخصیت دیگری را نیز می‌توان بر سر راه این فرد طراحی کرد تا در اپیزود پایانی بیش‌تر دچار تردید شود. اگر درد او واقعا بچه از دست رفته‌اش است و می‌خواهد نقش همان قهرمانی را بازی کند که خودش در گذشته آن را در جامعه پیدا نکرد، پس دیگر این همه شک و شبهه میان ستاره و لیلا و دیگران چیست؟ اگر واقعا آن‌قدر مستاصل است که قدرت قضاوت بین نیازمندان را ندارد و به بُر زدن فرم‌ها روی می‌آورد پس چرا بعدا پارتی‌بازی می‌کند و می‌خواهد نصف پول را به لیلا بدهد؟ او همچنین وقتی با سیل جمعیتی که جلوی دفتر تجمع کرده‌اند یا فرم‌های متعدد نیازمندان مواجه می‌شود به ریسمان نخ‌‌نماشده‌ی «نمیدونستم این‌جوری میشه!» چنگ می‌زند. ظاهرا نویسندگان فیلم‌نامه این اظهار استیصالِ دم دستی را توجیه مناسبی برای بی‌منطقی کنش‌های این کاراکتر‌ یافته‌اند.

نقش‌ لیلا و ستاره هم بیش‌تر در جهت ایجاد فضایی رقت‌بار و پر سوز و گداز در فیلم است. مشکل لیلا با شوهر زارش به هیچ عنوان برای مخاطب ملموس نیست و مسائلی از قبیل اخراج شدن ستاره از خانه، سلطه دیکتاتوری و اغراق شده پسرخاله بر روی او و یا مساله باردار شدنش که یادآور قانون نانوشته‌ سریال‌های آبکی دهه 80 تلویزیون ایران یعنی: «در مواقع ضروری این یک زن حامله است که به بهانه علاقه به نگه داشتن فرزندش، داستان را کش می‌دهد و کمی رنگ و لعاب احساسی به آن می‌دهد» می‌باشد، مجموعا هرچه بیش‌تر کمک می‌کنند تا فیلم لحنی کاملا احساسی و سانتی‌مانتال به خود بگیرد. وقتی این موضوع با دیالوگ‌نویسی‌ مصنوعی و چینش کلیشه‌ای میزانسن‌ها همراه می‌شود، سکانس‌هایی مانند ملاقات ستاره و شوهرش در زندان به وجود می‌آیند که به واقع روی مرز کمدی ناخواسته در حرکت هستند.

آن اشتیاق برای تنش‌زایی و محتوا رسانی به طور ویژه در کارگردانی نمودهایی دارد از جمله کلوزآپ‌های متعدد و آزاردهنده‌ای که از کاراکترهای اصلی و حتی فنی دیده می‌شود یا موزیک متنِ تحمیلی و تکراری که حتی بر پلان‌های آغازین فیلم هم ضمیمه می‌شود تا توجه تماشگر را جلب کرده به او بفهماند که «این‌جا خبرهایی وجود دارد و اتفاقات هولناکی در راه است»! مخاطب هنگام تماشای فیلم با کُمپِلکسی از بدبختی، جیغ و داد، بگیر و ببند پلیسی، گریه‌های منفعلانه زنانه و کلیشه‌های مبتذلی مانند بارداری ناخواسته یا حکم بُریدن‌های یک شبه قاضی برای دیه مواجه است که به خوبی دراماتیزه نشده‌اند و توسط شخصیت‌های تک‌بعدی و بی‌شکلی به وجود می‌آیند که متاسفانه سرانجام مشخصی نیز در پایان‌بندی برایشان طراحی نشده است. به عنوان مثال سرنوشت ستاره در پایان فیلم هیچ ربطی به مساله اصلی او در طول داستان یعنی چالش با خانواده‌اش بر سر مساله ازدواج ندارد و مشکل اصلی او همچنان حل نشده رها می‌شود.

«چهارشنبه؛ 19 اردی‌بهشت» اثبات می‌کند که گنجاندن لحظات احساسی متعدد با توسل به انواع و اقسام ترفندهای ناشیانه در فیلم‌نامه و همچنین تلاش فیلم‌ساز در جهت به رخ کشیدن دردهای تلخ اجتماعی، لزوما به خلق یک فیلم واقع‌گرای اجتماعی منجر نمی‌‌شود حتی اگر این حجم از تنش و فلاکتِ باسمه‌ای مورد پسند جشنواره‌های خارجی قرار گیرد.

___________________________________________

*نام چهارمین فیلم سینمایی منوچهر هادی(1392)

 

  • محمد رضوانی پور