دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "

دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد فیلم» ثبت شده است

«یک زندانی از پشت میله‌های زندان تلاش می‌کند تا با تنها سلاحش یعنی «گفتار»، خود را به فردی که آن‌سوی حصار ایستاده نزدیک و به شخصیت او نفوذ کند.» این بخش مهمی از موقعیتی است که در «کمپ ایکس ری» با آن مواجه هستیم که البته نظیر آن را قبلاً هم دیده‌ایم. از قضا در پلانی از فیلم، شخصیت امی کول(کریستین استوارت)، علی امیر(پیمان معادی) را به هانیبال لکتر ارجاع می‌دهد و از او می‌خواهد تا مانند ضد قهرمان مشهور «سکوت بره‌ها» رفتار نکند. همین اشاره کوتاه بس است تا قبل از هر چیز، اختلاف شدید غنای عناصر روایی در دو فیلم مذکور در ذهنمان تداعی شود. برخلاف فیلم جاناتان دمی که شخصیت‌های عمیق و پیرنگ جذاب و پیچیده‌اش هنوز در ذهن سینما دوست‌ها به یادگار مانده، «کمپ ایکس ری» حتی در نزدیک شدن به مرز خلق یک درام پر کشش هم موفق نیست. پیتر ستلر در جایگاه کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس در طول مدت زمان دو ساعته فیلم از پرداخت به وجوه درونی دو کاراکتر اصلی داستان یعنی ترسیم پرسپکتیو شخصیتی‌، رنج‌های درونی و گرایشات‌ آنان عاجز است و داستان خود را با دو تیپ خام پیش می‌برد. آن هم چنین داستانی که تکیه قابل توجهی به احساسات درونی شخصیت‌ها و روند سینوسی تحولات و دگرگونی‌های فکری‌شان دارد. منطق روایی فیلم‌نامه با محوریت راوی دانای کل جلو می‌رود و از همین رو دست فیلمساز باز است تا با کند و کاو در خلوت شخصیت‌ها، آن‌ها را به مخاطب شناسانده و نزدیک‌ کند اما در معدود سکانس‌هایی که بدین منظور در فیلم گنجانده شده‌(مانند سکانس گفت و گوی امی با مادرش) چیزی جز پاره‌ای جزئیات بی‌اهمیت دست‌گیر مخاطب نمی‌شود. دیگر مثال این سردرگمی در شخصیت‌پردازی، مشخص نبودن عقیده امی درباره مقصران حادثه یازده سپتامبر است. بعد از سپری شدن حدود هشتاد دقیقه از فیلم تازه مشخص می‌شود امی اعتقادی به اتهام زندانیان گوآنتانامو ندارد! پس اصلاً او چرا اینجاست؟ این عقیده معلول تحول پنهانی او در این مدت است یا قبل از اعزام به ارتش هم چنین عقیده‌ای داشته و فیلمساز آن را از مخاطب مخفی نگاه داشته؟ با این حساب اگر امی به جنگ عراق هم اعزام می‌شد ممکن بود یک دفعه وسط میدان نبرد بگوید که این جنگ بی فایده است و مانند کاری که در گوآنتانامو با علی کرد، بدون مقدمه‌چینی با یکی از عراقی‌ها دوست شود و او را مورد تکریم خویش قرار دهد! ماجرا درباره شخصیت علی از این هم مبهم‌تر است. فیلم حتی دلیل روشنی را برای گناهکار بودن/نبودن این فرد ارائه نمی‌کند و تصمیم به خودکشی گرفتن توسط وی نیز فاقد زمینه‌سازی دراماتیک و تحمیلی به نظر می‌رسد. غریبه‌گی و انفصال موجود بین منطق رفتاری این دو شخصیت و تماشاگر سبب می‌شود تا همذات‌پنداری شکل نگیرد و در نتیجه ارتباط دوسویه فیلم و مخاطب عقیم بماند فلذا تأثیرگذارترین صحنه‌ها از نظر فیلمساز(مانند پلانی که علی و امی دست در دست هم دارند) در نگاه مخاطب کم‌اهمیت و ساکن جلوه می‌کند. بیننده نگران یا طرفدار هیچ یک از شخصیت‌ها نیست و در نتیجه از آغاز تا پایان فیلم در نقش یک «نظاره‌گرِ بیرونیِ بی‌تفاوت» باقی می‌ماند.

ضعف در شخصیت‌پردازی، پیرنگ را هم دچار صدمه می‌کند. مواجه شدن امی با برخورد زشت زندانیان به همراه تجاوز جنسی مافوقش به او در یک سوم ابتدایی فیلم، پتانسیل این را دارد تا به عنوان «حادثه محرک» عاملی باشد برای این‌که شخصیت تصمیم بگیرد تا وضعیت خود را به حالت ایده‌آل بازگرداند و بدین وسیله «ستون فقرات درام» شکل بگیرد. اما عدم پرداخت به انگیزه‌های امی در این بخش از فیلم‌نامه این ظرفیت بالقوه را هدر داده و سبب می‌شود تا کنش‌های بعدی امی از جمله بررسی پرونده علی و تغییر رویکردش در ارتباط با این زندانی، بار دراماتیک خود را از دست بدهند و در نتیجه ریتم درونی فیلم‌ نیز به شدت افت کند. در این شرایط فیلم عملاً تا حوالی دقیقه 70 و قبل از سکانس حمام کردن علی جلوی چشم امی، حرفی برای گفتن ندارد و داستان در قالبی ایستا فرو می‌رود.

با وجود چنین فیلم‌نامه‌ای آن‌چه مسلم است، بسته بودن دست بازیگران اصلی فیلم برای مانور بر روی وجوه عینی و ذهنی پرسوناژها و خلق حقیقی «شخصیت» است. با این وجود استوارت و معادی تمام تلاش خود را کرده‌اند تا بازی باورپذیری ارائه دهند. یکی از جنبه‌های این امر هم‌آهنگ کردن حالات رفتاری کاراکترها با سیر روایی فیلم‌نامه است به طوری که کریستین استوارت سعی دارد به مرور زمان «امی کول» را از یک فرد بی‌اعتنا، سرد و تا حدی خشن نسبت به زندانیان به دختری تبدیل کند که می‌تواند از خود انعطاف نشان داده و مفاهمه‌ای بین خود و طرف مقابلش(علی) برقرار کند که نهایتاً باعث نجات جان این زندانی شود کما این که لحن و چهره استوارت در یک سوم پایانی فیلم دیگر حاوی آن تصلّب و بی‌حوصله‌گی آغازین نیست. اما اولین نکته‌ای که به کمک کلوزآپ‌های متعدد فیلم درباره بازی پیمان معادی به چشم می‌آید این است که او قبل از هر چیز موفق شده تا آثار محیط کسل‌کننده و تکراری زندان را در چهره و طرز نگاه شخصیت «علی امیر» نمایان کند به نحوی که گویی هیچ چیز در زندان برای این شخصیت تازگی ندارد و نمی‌تواند اشتیاقی در وی ایجاد کند. به همین دلیل علی در جایگاه یک زندانی قدیمی قرار می‌گیرد که در مواجهه با زندان‌بان‌های تازه‌ کار آن‌قدر بر اوضاع مسلط به نظر می‌رسد که به راحتی قادر است گارد بسته کسی مثل امی را در همان ابتدا باز کند، جدیت کاذب وی را به سخره بگیرد و او را با به کارگیری انواع مکانیسم‌ها (از سوال و جواب‌های رندانه گرفته تا پرتاب کثافت) به چالش بکشد. تا جایی که برخلاف موقعیت آغازین فیلم انگار دیگر این علی است که امی را از بالا نگاه می‌کند و در موضع اقتدار قرار دارد. این جا به جایی در «شخصیت مسلط بر صحنه‌ها» تا حد زیادی مدیون بازی معادی است.

اما هر اثر هنری فارغ از قوت و ضعف‌های ساختاری‌اش، بازنماینده‌ی تفسیر و روایتی خاص از جهان است که با تحلیل متن می‌توان به این معنای نهفته در اثر دست یافت. شاید بارزترین نکته در این زمینه تضادی باشد که میان گفتمان شخصیت علی و ما بقی زندانیان برقرار می‌شود. غالب هم بندهای علی افرادی هستند خشن، خطرناک و متحجر که مدام به پرخاشگری و فحاشی می‌پردازند و حاضر به برقراری کوچک‌ترین دیالوگی با زندان‌بان‌ها نیستند. این موضوع در قبال شخصیت امی تشدید می‌شود چراکه او یک زن است و در توضیح رفتار وحشیانه یکی از زندانیان نسبت به امی صراحتاً عنوان می شود که اعراب در فرهنگ خود علاقه‌ای به ارتباط با زنان ندارند. فیلم حاوی همان کلیشه‌های مرسوم هالیوودی نسبت به اعراب مسلمان است و در یک کلام آنان را فاقد عقلانیت و تمدن معرفی می‌کند. البته ناگفته نماند رهبر این گروه در فیلم شخصی است که بعضاً به زبان فارسی سخن می گوید. پس مسأله تنها بر سر تخریب چهره اعراب نیست و نکته اصلی در نقطه اشتراک فارس و عرب است: «اسلام». فیلم تنها مروج یک روایت از دین اسلام و آن هم اسلام القاعده‌ای و بن‌لادنی است. اما علی امیر به عنوان نقطه مقابل این جماعت کسی است که به اصول دینش شک کرده، علاقه‌ای به خواندن قرآن ندارد، در فعالیت‌های دینی شرکت نمی‌کند و در یک کلام تنها در شناسنامه و طبق گفته خودش بر اثر «وراثت» مسلمان است. جان کلام این‌که تمامی زندانیان، مسلمانانی بنیادگرا و اعراب جاهل هستند به جز علی که انگار بیش از دیگران «انسان» و «متمدن» است اما خب حقیقتاً «مسلمان» نیست. همچنین تنها کسی که در میان زندانیان «مظلوم» واقع شده و شایسته دریافت کمک از سوی یک روشن‌فکر و ناجی آمریکایی به نام امی کول می‌باشد، همان علی است تو گویی مابقی زندانیان لایق شرایط گوآنتانامو هستند. تصویری که فیلم از «قرآن» به نمایش می‌گذارد نیز حاوی همین برخورد مرتجعانه و کلیشه‌ای با موضوع است. قرآن در تمام فیلم در دو جا کاربرد پیدا می‌کند و لاغیر. یکی در سکانس پرتاپ نجاست به زندان‌بان که نتیجه‌گیری امی از این حادثه گویای همه چیز است: «هر وقت قرآن‌هاشون رو میپوشونن یعنی میخوان کثافتشونو پرت کنن!» و دیگری در نمای بسته‌ای که علی تیغ خودکشی خود را از لای قرآن برمی‌دارد. فیلم برای تثبیت ایدئولوژی خود و طبیعی جلوه دادن تضاد بین «اسلام» و «عقلانیت»، به وضوح گفتمان‌ اسلام راستین را طرد کرده و به قول پیر ماشری؛ فیلسوف معاصر فرانسوی دست به «حل و فصل کاذب یک بحث واقعی» می‌زند.

 «کمپ ایکس ری» از یک سو دربردارنده تصویر ایده‌آل اسلام از منظر هالیوود است اما در عین حال فاقد استانداردهای سینمای آمریکا در قوت ساختار و قدرت جذب مخاطبان بوده و از این منظر به نمونه‌ای متناقض مبدل می‌شود. کما این‌که استقبال کم رمق محافل هنری و گیشه‌های سینما از این فیلم گواهی بر این مدعاست.

 "مطلب فوق در وب سایت سوره سینما منتشر شده است."

  • محمد رضوانی پور

یکی از مَرَض‌هایی که چند سالی است سینمای ایران بدان مبتلا شده، رواج بی حساب و کتاب فیلم‌های به اصطلاح رئالیستیک و اجتماعی است که در قالبی مبتذل به مخاطبان قالب می‌شود. در قاموس مدعیان این نوع سینما که حضور گسترده‌ نسل جوان و آینده‌ساز سینمای ایران در این گروه بیداد می‌کند - فیلم‌ها تا مرتبه یک شمایل‌‌نمایی سطحی از واقعیت جهان بیرون تنزل پیدا کرده و طی این فرآیند، سینما قدرت شگفت‌انگیز خود در بازآفرینی «جهان‌ها»ی جذاب و متفاوت را از دست داده و دیگر از آن ابهت سحرآمیز پرده‌ی نقره‌ای در سالن‌های تاریک برای تماشاگران هم خبری نیست. چراکه اگر سینمای رئالیستی ساحت جهان واقع را درون منطق خود هضم نکرده و به عبارت دیگر واقعیت خام را با بهره‌گیری از هنر خویش «باز نیآفریند»، محصول نهایی چیزی نیست جز آثاری بنجل که در حصار زندگی روزمره گرفتار شده‌ و طبعا این ماهیت «غیر هنری» جذابیتی برای مخاطب ندارند. شاهد مثال این موضوع خیل عظیمی از تولیدات چند سال اخیر سینمای ایران به خصوص فیلم‌های دوره‌های اخیر جشنواره فیلم فجر و جشنواره فیلم کوتاه تهران است تا جایی‌که به نظر می‌رسد فیلم‌ها آنقدر خنثی و شبیه هم شده‌ که به راحتی می‌توان پلان‌ها و سکانس‌های مختلف هر کدام را با دیگری عوض و بدل کرد. حال در این فضای بیمار، حضور فیلمسازی مانند ابراهیم حاتمی‌کیا که آثارش غالبا دارای ایدئولوژی و قطب‌‌بندی‌های خاص خود بوده و از این جهت به سیاق سینمای کلاسیک نزدیک‌تر، غنیمتی است برای دست‌یابی به آن جنس سینمایی که تقابل پروتاگونیست/آنتی‌گونیست محور یک درام پر کشش را جلو می‌برد و مخاطب برخلاف سبک تلویزیونی دکوپاژ فیلم‌های به اصطلاح واقع‌گرا، در این‌جا می‌تواند نظاره‌گر لانگ‌شات‌های خیره‌کننده با ترکیب‌بندی‌ چشم‌نواز یا کلوزآپ‌های نفس‌گیر و لبریز از حس روی پرده عریض باشد و از «سینما» لذت ببرد. اما نکته کلیدی اینجاست که بالفعل شدن تمام این پتانسیل‌های بالقوه برای کمک به تصویر کردن ایدئولوژی هنرمند، منوط به رعایت قواعد زمینی‌ست که فیلمساز در آن بازی می‌کند؛ همان چیز که «فرم سینما» نام دارد. حال این دقیقا همان‌جایی است که آخرین ساخته ابراهیم حاتمی‌کیا در آن لنگ می‌زند!

مهم‌ترین نقطه ضعف «بادیگارد» در ناهم‌آهنگی شدید میان محتوایی که فیلمساز بر انتقالش به مخاطب پافشاری دارد و تمهیدات فرمیکِ در نظر گرفته شده برای نیل به این هدف نمود پیدا می‌کند. تعجبی ندارد اگر حاج حیدر ذبیحی(پرویز پرستویی) به عنوان قهرمان فیلم غالبا در برانگیختن همذات‌پنداری مخاطب ناموفق است چراکه فیلمساز اساسا راهی برای ورود به عمق شخصیت اصلی درام پیش روی بیننده قرار نمی‌دهد. در یکی از سکانس‌های کش‌دار و پرگوی فیلم میان سرگرد اشرفی(امیر آقایی) و ذبیحی، اشرفی که به خاطر طفره رفتن‌ حیدر از نوشتن گزارش عملیات به ستوه آمده، به او نهیب می‌زند که: «حیدر تو چِته؟!». از قضا این همان سوالی است که تماشاگر بر اثر نادیده گرفتن بدیهی‌ترین جنبه شخصیت‌پردازی این فیلم‌نامه یعنی مشخص کردن هدف و خواستِ دراماتیک قهرمان توسط فیلمساز، نمی‌تواند پاسخی برایش پیدا کرده و با قهرمان ارتباط برقرار کند. تنها توو دار بودن شخصیت حیدر و وجود رنجی مبهم در وجود او نمایان است که تازه خودش هم در چند صحنه به صراحت اعلام می‌کند که در این‌باره سردرگم و گیج است و نمی‌داند دردش چیست. با این اوصاف طبیعی است اگر کنش اصلی و گره‌افکن حیدر مبنی بر کوچ از حوزه حفاظت شخصیت‌های سیاسی به محدوده نخبگان علمی - که مسیر درام را به کلی عوض می‌کند کاملا تحمیلی و مهندسی شده به نظر برسد. نمونه دیگر همین اتفاق در سویه‌های اغراق‌شده و نچسب شخصیت مهندس میثم زرین مانند لجاجت کودکانه و بی‌منطق وی در برابر تیم حفاظت و تلاش مضحکش برای سرشاخ شدن با این تیم آن هم به هر قیمتی قابل ردیابی است.

ابراهیم حاتمی‌کیا با انبوهی از دغدغه و پیام و دردِ دل‌ طوری بر لحظه لحظه «بادیگارد» سایه افکنده که عناصر روایی و سبکی فیلم مجالی برای پخته شدن پیدا نمی‌کنند. در پیش‌برد روایت، کشمکش‌های درونی کاراکتر‌ها در اکثر موارد خام و بدون پردازش رها شده و مخاطب صرفا شاهد در سطح برگزار شدن رخدادهایی است که پی در پی هم فرا می‌رسند و مسیر شخصیت‌های داستان را تغییر می‌دهند. به عبارت دیگر شخصیت‌ها از چنان انگیزش درونی و فردیتی برخوردار نیستند که بدین وسیله تناسب و رابطه‌ی میان ساختارِ حوادث داستان و شخصیت برقرار شود به علاوه بیننده بتواند پرسوناژ را درک کرده با او در مسیر مواجهه با موانع هم‌راه شود. دیالوگ‌نویسی ضعیف حاتمی‌کیا یکی دیگر از پاشنه‌آشیل‌های فیلم است از این جهت‌که جنبه‌های شعاری اثر را به شدت تقویت کرده، لحن صحنه‌ها را به سمت سانتی‌مانتالیسم کشانده، بر ریتم سکانس‌ها اثر مخرب گذاشته و نتیجتا این میزان از زیاده‌ و مستقیم‌ گویی به ‌علاوه جولان شعارهای گل‌درشتی که هیچ ربطی به ظرفیت صحنه‌ها، فضا و کاراکترهای داستان ندارد به شدت حوصله‌سربر بوده و مصداق بارز همان نکته‌ایست که در باب حس شدن بیش ‌از حد ردپای ایدئولوژی حاتمی‌کیا در فیلم و قربانی شدن جنبه‌های ساختاری اثر ذکر شد. در حالی‌که اکثر شخصیت‌های فیلم‌نامه از معضل دیالوگ‌های تصنعی رنج می‌برند، طراحی میزان‌سنِ صحنه‌های مربوط به فرهاد قائمیان و نوع بازی وی مزید بر علت می‌شود تا این کاراکتر شبیه یک سخنران یا گوینده اخبار جلوه دهد.

«بادیگارد» اما از طرفی فیلمی متوازن در متن و اجرا به حساب می‌آید زیرا هر آن‌چه که پیرامون ضعف‌های فیلم‌نامه برشمرده شد در کارگردانی نیز تداوم می‌یابد. اصرار بی‌جایی که فیلمساز در به کارگیری عناصر غلو شده در شخصیت‌پردازی داشت، این‌جا در میزانسن و دکوپاژ نمود دارد. از اصرار ناشیانه بر گنجاندن فلان تابلو عکسِ آویزان بر دیوار اتاق خواب حیدر در پس‌زمینه قابی که چهره وی را در گفت و گو با همسرش به تصویر می‌کشد تا نورپردازی «عجیب و غریب» سکانس بی‌کارکرد ورود حیدر به کهف‌الشهدا که در کمال شگفتی، شباهت زیادی با صحنه‌هایی از فیلم «محمد رسول‌الله(ص)» مجید مجیدی پیدا می‌کند هنگامی که ابوطالب(ع) با عصایش به آرامی کوهی را بالا می‌رفت و غارِ سراسر نورانی‌ای که در نوک قله قرار داشت و پیامبر(ص) در آن مشغول عبادت بود را به تماشا می‌نشست. ضمنا انگار توصیه و حتی خواهش عده زیادی از منتقدین و تماشاگران جشنواره سی و چهارم فیلم فجر هم حاتمی‌کیا را متقاعد نکرده تا پلان عجیب باندپیچی حیدر توسط اهل خانه با آن میزانسن مصنوعی و نورپردازی سوررئال را از فیلم حذف کند.

اما غیر قابل انکار است که «بادیگارد» همانطور که جذاب آغاز می‌شود با شکوه هم به پایان می‌رسد. سکانس آخر با ورود به تونل و ایجاد حسی دل‌نشین و نوستالژیک به وسیله پخش شدن قطعه موسیقی تُرکی شروع می‌شود. حیدر با همان خستگی همیشه‌گیِ چشم‌هایش که بر اثر موتیف «بی‌خوابی» ایجاد شده، ترانه را با راضیه زمزمه می‌کند. لحظه‌ای بعد، گِره رخ می‌دهد. بحران با نمایش صحنه‌های اکشن که برخلاف دیگر لحظه‌های اکشن فیلم خوب از کار درآمده به اوج خود می‌رسد. گره با نجات جان میثم گشوده می‌شود. در لحظه‌ای که تصور می‌کنیم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده، دوباره سر و کله تروریست‌ها پیدا شده نقطه اوج نهایی درام رقم می‌خورد. به بیانی دیگر این سکانس همچون یک سکانس درجه یک و درخشانِ سینمایی، در درون خود دارای ساختاری سه‌پرده‌ای است و مدام مخاطب را میان زنجیره‌ای از حوادثِ دارای بار مثبت و منفی جابه‌جا می‌کند. نهایتا حیدر شهید می‌شود و به قول رابرت مک‌کی در کتاب داستان، شخصیت با «باختن» می‌بَرَد.

در مجموع به نظر می‌رسد ایده «بادیگارد» پتانسیل آن را داشت تا با به خرج دادن سعه صدر بیش‌تری از سوی فیلمساز در گنجاندن غیر اصولیِ مضامین مدنظرش در فیلم و تکیه بر اصول درام‌پردازی به جای محتوازدگی، فیلم قابل تامل‌تری از آب درآید.

______________________________________

* دیالوگ حیدر ذبیحی(پرویز پرستویی) در فیلم «بادیگارد»

"مطلب فوق در سایت سوره سینما منتشر شده است. "

  • محمد رضوانی پور

شاید مهم‌ترین نکته‌ای که در بازآفرینی جدید والت دیزنی از قصه پریانی و قدیمی انیمیشن «زیبای خفته» در قالب یک فیلم بلاک باستر و پر زرق و برق به نام «ملفیسنت» یا به معادل فارسی «شیطان صفت» جلب توجه می‌کند، سیر تغییر و تحولات این کمپانی بزرگ فیلم‌سازی در جهت‌دهی تولید آثارش باشد. این که هر دو فیلم –یکی محصول 1959 و دیگری  2014 میلادی-  به نوعی وام‌دار یک قصه واحد کلاسیک هستند، این اجازه را می‌دهد تا با تطبیق آن‌ها بر هم بتوان به وضوح متوجه نقاط اشتراک و افتراق‌شان شد که ماحصل آن، دست‌یابی به شناختی نسبی از تطورات درون‌مایه‌ای جریان فیلم‌سازی آمریکا در حوزه کودک و نوجوان است.

«زیبای خفته» قصه زندگی دختری را از لحظه به دنیا آمدن تا 16 سالگی‌اش روایت می‌کند که یک شاهزاده است و در قصر پدر به دنیا می‌آید اما به هنگام مراسم با شکوه نام‌گذاری‌اش، توسط یک اهریمن شرور طلسم می‌شود. طبق این نفرین نحس، دخترک که «آرورا» نام دارد در سن 16 سالگی طبق حادثه‌ای از پیش تعیین شده مجروح خواهد شد و به خوابی عمیق و ابدی فرو می‌رود در حالی که تنها راه بیداری و نجات او، بوسه عشق حقیقی است که باید توسط یک منجی بر لبانش بنشیند. به همین دلیل پادشاه استفان(پدر آرورا) تصمیم می‌گیرد تا نوزادش را به سه فرشته آسمانی کوچک بسپارد  تا در روستایی دورافتاده، دخترش را تا سن 16 سالگی پرورش دهند و در نتیجه طلسم خنثی شود و سپس او را به قصر بازگردانند. فرشته‌ها در نهایت موفق به این‌کار نشده و آرورا در دام اهریمن گرفتار می‌شود تا این‌که شاهزاده‌ای‌‌ که «فیلیپ» نام دارد، سوار بر اسبش از راه می‌ر‌سد و با شکست شیطان، موفق به نجات معشوقش می‌شود.

در نگاه اول واضح است که این «انسان‌ها» هستند که نقش کنش‌گران اصلی این پیرنگ داستانی را ایفا می‌کنند و دو قطب اسطوره‌ای مثبت و منفی یعنی سه فرشته مهربان از یک سو و اهریمن مونث از سوی دیگر، کارکردی فرعی و کاتالیزوری را در درام عهده‌دار هستند و صرفا می‌توانند برای شخصیت‌های آدمی‌زاد داستان، مانع‌تراشی و یا امدادرسانی کنند. به طور کلی موجودات ماورایی، دارای قدرت جادویی خاصی برای تاثیرگذاری شدید بر زندگی انسان و رقم زدن سرنوشت محتوم برای وی نیستند. در حالی که فیلم «شیطان صفت» از منظر متفاوتی به مقوله جبر و اختیار انسان و رابطه آن با نیروهای فرازمینی نظاره می‌کند. لازم به توضیح است که فیلم متاخر دچار تغییراتی در سناریو شده بدین صورت‌که زن اهریمنی قصه (که در هر دو فیلم ملفیسنت نام دارد)، این‌بار به عنوان گرانیگاه یا نقطه ثقل کشمکش‌های اصلی داستان قرار می‌گیرد و نقش پررنگ‌تری در پیش‌برد آن دارد. او این‌بار اولا درگیر کشمکش‌های شخصی با پادشاه استیون می‌شود و ثانیا به عنوان مادر خوانده، آرورا را تربیت کرده و به مرور زمان نسبت به او محبت پیدا می‌کند تا جایی که تصمیم می‌گیرد طلسم خودساخته‌اش را از وجود دختر بیرون کشد.

جایگاه انسان‌ در این فیلم به مراتب کم‌رنگ‌تر از انسان‌های کارتونی «زیبای خفته» تصویر می‌شود تا جایی که آن‌ها حتی به مرز انفعال و بی‌خاصیتی نزدیک می‌شوند. به عنوان مثال شاهزاده مذکر قصه که قرار است منجی آرورا باشد، فردی‌ست بی‌مایه و دست و پا چلفتی که نه در حد و قواره مبارزه با شیطان است و نه بوسه‌اش تاثیری بر احوالات دختر دارد. او حتی به هنگام اثر نکردن بوسه‌اش، توسط آن سه فرشته کوچک نقش بر زمین شده و بعضا از طریق چنین میزانسن‌هایی تحقیر می‌شود. به طور کلی فیلمساز مدام او را در موضع ضعف و ناتوانی قرار می‌دهد. حال‌آن‌که فیلیپ در فیلم «زیبای خفته» قهرمانی فعال و مقتدر است و با غلبه بر شر، دختر را از طلسم رهایی می‌بخشد. از سوی دیگر «شیطان صفت»، زن اهریمنی قصه‌ یا دقیق‌تر بگوییم، «شیطان» را دارای قدرتی بلامنازع و خارق‌العاده نمایش می‌دهد و بر خلاف مناسبات مبتنی بر اختیار و قدرتمندی انسان در نمونه قبلی، شیطان(با بازی آنجلینا جولی) سر منشا هر بدی و خوبی در این جهان و باز کننده همه گره‌های کور است. دیگر از آن شیطان کلاسیکِ نشات‌گرفته از اسطوره‌های دینی کلیسا خبری نیست و شیطان مدرن در این‌جا علاوه بر این‌که آرورا را نفرین و در واقع گره‌افکنی می‌کند، تنها قدرت جهان است که توانایی گره‌گشایی از این طلسم را دارد. وی در زمان نفرین کردن دختر نیز تصریح می‌کند که: «هیچ قدرتی در جهان وجود ندارد که بتواند این طلسم را باطل کند». در ادامه نیز ثابت می‌کند که تنها خود اوست که قدرت باطل کردن طلسم و ایفای نقش یک «منجی» برای انسان را دارد. در تمام طول روایت، گرچه مستقیما اسمی از «خدا» و «پروردگار» به میان نمی‌آید اما در واقع فیلم، روایت‌گر ادعاهای گستاخانه شیطان در برابر خدا و به مبارزه طلبیدن نیروهای الهی توسط اوست در حالی که این دیدگاه کاملا بر خلاف آموزه‌های ادیان الهی‌ست چرا که طبق دیدگاه دینی، شیطان فقط در پیش‌گاه خداوند قسم خورده که تا روز قیامت انسان‌ها را از مسیر درست منحرف کند. او هیچ‌گاه خود را محور عالم ندانسته و نه تنها در نزد خود وجود خدا را انکار نمی‌کند بلکه کاملا به قدرت لا یزال  پروردگار، معترف و آگاه است.

از این پس، بحث معطوف به قضاوتی‌ست که فیلمساز از دو قطب خیر و شر به نمایش می‌گذارد. شخصیت ملفیسنت یا شیطان، به عنوان  نیروی برتر و غالب درام شناخته می‌شود که با تکیه بر هوش، زیرکی و قدرت فوق‌العاده‌اش، از توانایی حل مساله بسیار بالایی برخوردار است. به عنوان مثال در مواقع اضطراری به راحت‌ترین شکل ممکن یک انسان را که به «بندگی» خود درآورده تبدیل به کلاغ و اژدها می‌کند تا کمک رسانی کند. در واقع شیطان درست مانند یک خالق و پروردگار، دارای سیطره و جبروت است و اتفاقا در چندین پلان هم شاهد این هستیم که موجودات عجیب و غریب جزیره «مورز» اعم از حیوانات و سنگ‌ها و غیره، کاملا تحت تسخیر و فرمان ملفیسنت هستند به طوری که هنگام راه رفتن او، سر تعظیم فرو می‌برند. ملفیسنت بر خلاف هم‌زادش  در «زیبای خفته»، نقاط ضعف یا محدودیت‌های برجسته‌ای ندارد و به عنوان مثال می‌تواند از همان ابتدا محل اختفای آرورا را پیدا کرده در آن‌جا مستقر شود؛ مساله‌ای که برای ملفیسنت در «زیبای خفته» به شدت دشوارتر از این حرف‌ها بود. فیلم «شیطان صفت» علاوه بر این‌که به ساخت تصویری بزرگنمایی‌شده و جعلی از شیطان اختصاص دارد، به طور ویژه سعی در ضعیف شمردن و تحقیر شخصیت‌های مثبت داستان نیز دارد. سه فرشته‌ آسمانی کوچکی که به دنبال نجات دادن آرورا از نفرین و به عنوان عمه‌ مشغول پرورش او هستند، تماما به عنوان موجوداتی بی‌مصرف، بی‌عرضه، احمق و خاله‌زنک بازنمایی می‌شوند که به جز چند سحر کودکانه با چوب جادویی خود، دارای قدرت خاص دیگری نیستند. در «زیبای خفته» اما این فرشته‌های زیرک و قدرتمند کاملا دارای جنبه‌های سمپاتیک شده و مخاطب موفقیت آن‌ها را به عنوان نمادهای خیر و نیکی برای مبارزه با شیطان طلب می‌کند. این فرشته‌های دوست‌داشتنی کاملا تیزبینانه و با قدرت مقابل ملفیسنت شرور ایستادگی می‌کنند و در نهایت هم نماد خیر بر نماد شر پیروز می‌شود. اما این موجودات در «شیطان صفت»  اولا بسیار ضعیف و کاملا مقهور قدرت شیطان هستند، مانند صحنه‌ای که ملفیسنت در مراسم نام‌گذاری نوزاد، با یک اشاره آن‌ها را درون صندوقچه پرت می‌کند و یا سکانس‌های متعددی که ملفیسنت باز هم با تکان دادن انگشتش، از قدرت خداگونه‌اش استفاده کرده باعث بارش باران بر سر فرشته‌ها و آزار و اذیت‌شان می‌شود. ثانیا فیلمساز با نمایش جر و بحث‌های احمقانه فرشته‌ها و دعواهای بچگانه آن‌ها، دائما نادانی و بلاهت این شخصیت‌های مثبت که نماینده جبهه «خیر» در قصه هستند را به رخ می‌کشد.

نکته جالب توجه دیگر، استفاده مناسب از عناصر بصری برای آشنایی‌زدایی از مفهوم خیر و شر در فیلم است. در انیمیشن «زیبای خفته»، شمایل شیطان در شخصیت ملفیسنت کاملا مطابق با کلیشه‌های مرسوم ترسیم شده است. چهره وی به شکلی اغراق‌شده از خطوط تیز و نه‌چندان منظم و زیبا تشکیل شده و وقتی مردمک‌های ریز چشم‌های او با تونالیته‌ رنگی زرد و آبی در حدقه چشم و ابروانش همراه می‌شود نتیجه، چهره‌ایست که به معنای واقعیِ کلمه شرارت از آن می‌چکد. اما ملفیسنتِ 2014، در ظاهر خود بیش‌ از آن‌که کریه و زشت بنماید، جذابیت‌های زنانه را نشان می‌دهد که قطعا انتخاب آنجلینا جولی برای بازی در این نقش در انتقال این حس تاثیر به‌سزایی داشته است. گذشته از این ظرفیت‌های متکی بر فرد برای ایجاد کردن/نکردنِ جذابیت برای یک پرسوناژ، «محیط» نقش مهمی را در این زمینه ایفا می‌کند. ملفیسنت یا شیطانِ 2014 دیگر مانند سابق تماما در قصرهای ویران و مخوف با نورپردازی تاریک و میزانسن‌های رعب‌آور قاب‌بندی نمی‌شود، بلکه در بسیاری از نماها در حال گشت و گذار در باغ و بستانی باصفا در جزیره «مورز» تصویر می‌شود در حالی‌که برخلاف تصور، چندان شرارت ذاتی هم از خود بروز نمی‌دهد و به موقعش خیلی هم با عاطفه، انسان دوست و مهربان رفتار کرده و حتی احساسات مادرانه‌اش تا جایی گُل می‌کند که تصمیم می‌گیرد نفرین خود را از آرورا برداشته و آماج مهر و عطوفت خود را نثارش کند.

والت دیزنی که در «زیبای خفته» با نگاهی اسطوره‌ای-دینی، «خیر» را پیروز و «شر» را مغلوب بازنمایی کرده، بعد از گذشت 55 سال در «شیطان صفت»، جبهه «شر» با محوریت شیطان را قدرت بلامنازع عالم و جبهه «خیر» با محوریت فرشته‌های آسمانی و شاهزاده فیلیپ را ذلیل و بی‌خاصیت جلوه می‌دهد. رابطه صحیح و کلاسیکی که والت دیزنی در «زیبای خفته» میان پروتاگونیست و آنتی‌گونیست برقرار می‌کند، حال جای خود را به تولید و برساخت معکوس و جعلی مفهوم خیر و شر می‌دهد که دیالوگ پایانی «ملفیسنت» به وضوح معرف مانیفست این کمپانی افسانه‌ای در این زمینه است: «سرزمین‌ها متحد شدند، اما این‌بار نه توسط یک قهرمان و نه توسط یک شرور. توسط کسی که هم شرور بود و هم قهرمان».

       

 

 

  • محمد رضوانی پور