دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "

دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

«سفر تاریخی اوباما به ژاپن». این همان عبارتی است که چندی پیش در صدر اخبار بسیاری از رسانه‌های جهان قرار گرفت. آن‌چه که این سفر را از مابقی برنامه‌ها و رویدادهای روتینِ مرتبط با شخص اوباما متمایز می‌کند، همانطور که از تیتر مذکور برمی‌آید، اهمیت و جایگاه تاریخی این سفر است. بعد از گذشت حدود هفتاد سال از بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی در سال 1945 میلادی، اوباما اولین رئیس جمهور آمریکاست که به خاک هیروشیما پا می‌گذارد. درباره عواملی که زمینه وقوع این رخداد بزرگ میان ژاپن و آمریکا را به وجود آورده می‌توان بسیار سخن راند اما در نگاه اول به نظر می‌رسد تعلق باراک اوباما به حزب دموکرات و سیاست‌های به ظاهر تعاملی وی، در کنار روحِ ترقی‌خواه و لیبرالیستی حاکم بر فرهنگ امروز مردم ژاپن، از جمله عواملی هستند که به ایجاد چنین رویدادی کمک می‌کنند. در توضیح عامل دوم، شاید جملات پروفسور کازوهیکو اوداکی؛ استاد دانشگاه نیهون ژاپن کافی باشد که در سفر اخیرش به ایران درباره چگونگی شکل‌گیری ژاپن مدرن گفته بود: «پس از انقلاب میجی، یکی از تغییرات بارز این بود که روش سامورایی به روش کسب و کار و فعالیت اقتصادی تبدیل شد یعنی به جای مردن و جنگیدن، به زندگی کردن توجه شد[...] ضرورتی ندارد که دشمنان قبلی از هم متنفر باشند. حتی ما پس از شکست روسیه در جنگ 1905، روابط دیپلماتیک خودمان را با روسیه آن زمان توانستیم در حد چشمگیری ارتقا دهیم. این روابط تا انقلاب روسیه در سال 1917 ادامه داشت. بنابراین حتی پس از شکست در جنگ هم نیاز نیست دو طرف از همدیگر متنفر باشند» (تجارت فردا، 1394). با این اوصاف دیگر چندان تعجب‌آور نیست اگر در یک نظرسنجی، بسیاری از مردم ژاپن به سفر اوباما روی خوش نشان دهند (ایسنا، 1395). البته ناگفته نماند در میان ژاپنی‌ها کم نبودند کسانی که داغ جنایات ایالات متحده در کشورشان را سنگین‌تر از آن می‌دانستند که با یک مراسم یادبود تشریفاتی سبک شود و یا کسانی که در اعتراض به عذرخواهی نکردن اوباما از مردم ژاپن به خاطر بمباران اتمی دست به تظاهرات خیابانی زدند (همشهری آنلاین و مهر، 1395).

اما از بدو انتشار عکس‌های مربوط به مراسم بزرگداشت قربانیان فاجعه هیروشیما، در خبرگزاری‌های مختلف دنیا، تنها دنبال تک فریمی بودم که در آن، عکاس «لحظه‌ای» را از دل این رویدادِ به ظاهر روتین و ساده‌‌ی خبری ثبت کرده باشد که بتواند گوشه‌ای از مفهوم «بقایای سیاه و فراموش نشدنی جنگ» را به تصویر بکشد. مفهومی که مقدمه این مقاله نیز از دل واکنش‌های متعارض مردم ژاپن نسبت به سفر اوباما به دنبال تبیین آن بود؛ فرهنگ مدرن و فراموشکار نسبت به گذشته تاریخی در ساختار جامعه ژاپنی، در برابر فرهنگ سنتی حاکم بر بخشی از مردم ژاپن که بعد از گذشت هفتاد سال هنوز جنایات آمریکا در قبال ژاپن را از یاد نبرده است. برخلاف گزارش تصویری نا امیدکننده رویترز، بالاخره عکسی از خبرگزاری فرانسه جالب توجه بود. عکس به لحظه‌ای اختصاص دارد که نخست وزیر ژاپن بعد از اتمام سخنرانی اوباما، آماده می‌شود تا پشت میکروفن بایستد. مراسم در محل بنای یادبود فاجعه هیروشیما برگزار شده و پس‌زمینه عکس شامل سنگ‌های یادبود جان‌باختگان، فضای سبز، توده‌ای از آتش و نهایتا ساختمان عظیمی است که به عنوان تنها بنایی که زیر بمباران به طور کامل تخریب نشده، اکنون نماد صلح هیروشیما است. خطوط افقی و ریتمیک سنگ‌های موجود در پس‌زمینه حسی از سکون و نظم را به وجود آورده و رنگ سبزِ درختان کهن‌سالی که حجم زیادی از قاب را اشغال کرده‌اند، فضایی ظاهرا آرام و اطمینان‌بخش را برای مخاطب ترسیم می‌کند. در بک‌گراند همه‌چیز حالتی ایستا به خود گرفته به جز آتشی که درست وسط این بافت آرام و سبز در حال زبانه کشیدن است. تضاد موجود میان عناصر صحنه از همین‌جا آغاز می‌شود. عکاس با بهره‌گیری به جا از عمق میدان کم، سوژه‌های عکس را از پس‌زمینه جدا و مورد تأکید قرار داده به طوری که توجه بیننده‌ در نگاه نخست به حالت قرارگیری آنان کنار هم جلب می‌شود. عکاس تعمداً سوژه‌ها را از نقطه طلایی کادر دور کرده و با قرار‌دادن‌ صرف نیم‌تنه‌ هر دو نفر، آن هم در یک سوم زیرین میانه قاب، نه تنها آن‌ها را از جایگاه قدرت و تسلط دور کرده، بل توانسته «انفعال» موجود در فیگور نخست‌وزیر ژاپن(شینزو آبه) و اوباما را به خوبی منتقل کند که البته این انفعال در تضاد با جایگاه بلندپایه هر دو سیاست‌مدار قرار می‌گیرد. اما در همین راستا عکاس بهترین لحظه را برای ثبت گزینش کرده چراکه میزانسن سوژه‌ها پشت به هم و کاملا غیر همدلانه است، چشم‌ها با حالتی شبیه به شرمساری به زمین دوخته شده و چهره هردوی آنان نیز «سرد»، «نا راحت» و تا حدی «معذّب» به نظر می‌رسد. در واقع عکاس با ترکیب‌بندی نامتعارف و جسورانه خود، بازنمایی متفاوت و منتقدانه‌ای از مناسبات سیاسی ژاپن و آمریکا را به تصویر کشیده تا پوچی و ریاکاری نهفته در رفتار دولت‌مردان این دو کشور مبنی بر نادیده گرفتن و سکوت درباره گذشته خویش را عیان سازد. عکس به صراحت پرده از این حقیقت برمی‌دارد که آتش جنگ میان ژاپن و آمریکا خاموش نشدنی است و تاریخ هرگز اجازه نخواهد داد این بزرگداشت‌ها و ادای احترام‌های تصنعی و متظاهرانه بتوانند سایه‌ی یکی از خونین‌ترین جنایات تاریخ بشر را از سر این دو حکومت بردارند.

رولان بارت(1915-1980) به عنوان یکی از مطرح‌ترین نظریه‌پردازان معاصر از جمله کسانی بود که غالبا به عکس‌های خبری روی خوش نشان نمی‌داد و آن‌ها را به سطحی‌ بودن متهم می‌کرد. به اعتقاد او این‌گونه عکس‌ها بدون این‌که هیچ نیت‌مندی درونشان نهفته باشد تنها دارای یک معنای سر راست ظاهری‌اند و در متن آن‌ها هیچ عنصر جذاب و به تعبیر خاص خودش «پونکتومی» وجود ندارد تا عکس را شایسته کشف و تعمق کند (بارت، 1390). اما عکس حاضر، یکی از نمونه‌هایی است که نشان می‌دهد فوتوژورنالیسم نوین چگونه می‌تواند از حد «ثبت» یک واقعه یا رویداد خبری بالاتر رفته و با بهره‌گیری متفاوت از رمزگان تصویری، متن عکس را با لایه‌های عمیق معناشناختی ممزوج کند.


منابع:

بارت، رولان (1390) اتاق روشن، چاپ ششم، تهران: چشمه.

http://www.hamshahrionline.ir/details/333620/world/asia

http://yon.ir/oPKW

http://yon.ir/i4KA

http://yon.ir/DGtV

 

  • محمد رضوانی پور

در سی و دومین دوره جشنواره فجر فیلمی به نمایش درآمد که شخصیت اصلی‌اش- بخوانید خودِ فیلمساز- از فرط عصبانیت مدام با خود تکرار می‌کرد: «عصبانی نیستم! عصبانی نیستم!». از همان زمان و حتی قبل‌تر از آن با فیلم «بغض» مشخص شده بود که فیلمسازِ دهه شصتیِ عصبانیِ ما، علی‌رغم اندک استعدادی که در ایجاد سبکی شخصی در کارهایش دارد، آن‌قدر برای فریاد کردن دردها و نالیدن از وضع جامعه عجله دارد که گویی در بسیاری اوقات تفاوت ماهوی مدیوم سینما با تریبون و بلندگو و امثالهم را به فراموشی می‌سپارد و به همین خاطر اعتبار فیلم‌هایش را نیز خدشه‌دار می‌کند. اما از آن زمان تا اکنون چه اتفاقی افتاده که نام آخرین فیلم این فیلمساز کم تجربه‌ و محتوا زده‌ این چنین بر سر زبان‌ها افتاده است؟ به جشنواره سی و دوم فجر برمی‌گردیم و این‌که بعد از اختتامیه دیگر بر همگان مسجل شده بود علت سیمرغ نگرفتن نوید محمد‌زاده دستوری بوده که از «بالا» به هیأت داوران تحمیل شده آن هم به این دلیل که مبادا این سیمرغ به دیده شدن «عصبانی نیستم» و سوژه حساسیت برانگیزش کمک کند. هم‌چنین این فیلم که مانند اثر قبلی فیلمساز با ممیزی‌ها و ممنوعیت‌های بسیار روبه‌رو شده بود حتی از قرار گرفتن در چرخه اکران هم منع و سرانجام توقیف شد. اما این اتفاقات برای «دو فیلم کوچک و ناچیز» که نه در فرم و نه در محتوا در حد و قواره‌ای نبودند که اثرات مخربی را بر جامعه تحمیل کنند نه تنها باعث طرد فیلمساز از متن جامعه نشد بل این تصور را در ذهن عامه مردم و به خصوص نسل جوان تثبیت کرد که مایه‌های انتقادی فیلم‌های درمیشیان دلیل مقابله حکومت با آن‌هاست. ره‌آورد این اتفاقات چیزی نبود جز شکل‌گیری نوعی توهمِ «مهم‌بودگی» در وجود خود فیلمساز و هم‌چنین در نوع نگاه مردم به فیلم‌های او. حال نکته‌ای که به هنگام اکران «لانتوری» و استقبال خارق‌العاده مخاطبان فیلم بیش از هر چیز جلب نظر می‌کند این است که انگار سازنده فیلم خوب فهمیده در اتمسفر حاکم بر جامعه امروز ما، با جنجال به پا کردن می‌توان به موفقیت رسید. «لانتوری» به خوبی نشانگر این است که فیلمساز حتی همان اندک تلاشی که برای کاستن از سنگینی سایه محتوا و مضمون‌زدگی بر فرم در آثار قبلی‌اش داشت را نیز از خود نشان نمی‌دهد و برعکس، با رها کردن خود از قید و بند زبان سینما، آمده تا به راحت‌ترین شکل ممکن شعار دهد و با هر شخص یا نهادی که در بیرون از فیلم مشکل دارد تسویه حساب کند.

چه چیز بهتر از این‌که با به رسمیت شناختن ظاهری «حق قصاص» و پرهیز از الصاق برچسب «ضد انسانی» به این کار، هم بتوان فیلم را از گذرگاه سانسور و حساسیت‌های نظارتی عبور داد، هم پیرامون مسأله اسیدپاشی دغدغه ورزی کرد، و هم فیلم را محملی برای صدور بیانیه‌های شبه روشن‌فکرانه، تحقیر یک جناح سیاسی و... قرار داد و با یک تیر چندین و چند نشان زد؟! روایتی که از مسأله قصاص در لایه سطحی فیلم یعنی دیالوگ‌های شخصیت قاضی(حسین پاکدل) و روحانی مسئول زندان وجود دارد مبین این است که فیلم ظاهراً قصاص را به عنوان یک حق الهی می‌پذیرد و قصد تخریب این موضوع را ندارد اما نحوه بازنمایی خانواده‌های قربانیان اسیدپاشی در برخورد با شخصیت مریم حقیقت باطنی فیلم را به خوبی لو می‌دهد. خانواده‌هایی که مریم برای گرفتن رضایت به سراغ آنان می‌رود و به طور خاص، زن میانسالی که به عنوان مادر یکی از قربانیان در فیلم برجسته می‌شود، جملگی پرخاش‌گر، خشن و حتی سنگ‌دل هستند و با رفتار زشتی که انجام می‌دهند در تقابل با شخصیت سمپاتیک و خیرخواه فیلم یعنی مریم قرار می‌گیرند. حتی نوع لحن و نگاه شخصیت مادر قربانی طوری طراحی شده تا نه تنها همذات‌پنداری مخاطب را برانگیخته نکند بل چهره‌ای منفور و آنتی‌پاتیک از وی شکل بگیرد. در این میان بد نیست اگر مروری بر فیلم «شهر زیبا» و طرز نگاه انسانی و همدلانه اصغر فرهادی به خانواده مقتول داشته باشیم تا بیش از پیش متوجه رویکرد متظاهرانه «لانتوری» در این باب شویم.

منطق روایی فیلم غالباً با تکیه بر اطلاعات ذهنی سوژه‌های فیلم مستند(دوستان و اطرافیان پاشا و مریم) پیش می‌رود و از طریق فلاش بک با شخصیت‌های اصلی داستان آشنا می‌شویم. در واقع مخاطب به شکل بی‌ واسطه با خود واقعیِ شخصیت‌ پاشا و مریم طرف نیست و صرفاً شاهد روایت و تلقی ناقص اطرافیان آن‌ها از این دو شخصیت است. به همین دلیل است که منطق شخصیتی این دو نفر و مختصات رابطه آن‌ها مبهم باقی مانده و مسائلی مانند انگیزه مریم از برقراری ارتباط با پاشا، چرایی تصمیم پاشا به اسیدپاشی، رضایت دادن مریم در لحظه اجرای حکم و... جنبه باورپذیری برای مخاطب پیدا نمی‌کنند. ولی در عین حال فیلمساز از همین ساختار معیوب روایی بهترین استفاده را می‌کند و با این توجیه که فیلم ساختاری فیلم مستند گونه دارد، حجم زیادی از شخصیت‌های بی‌ربط را وارد داستان کرده تا پیرامون ماجرای اصلی سخن برانند و به نحو احسن زمینه برای شعاردهی آماده شود. وکیل و جامعه‌شناس و شاعر و مغازه‌دار و پلیس و آقازاده و... در فیلم کارکرد دراماتیک خاصی ندارند و فیلم بدون آن‌ها نیز جلو می‌رود اما درمیشیان هیچ فرصتی را برای جولان‌های پوپولیستی و تسویه حساب با یک جناح سیاسی خاص را از دست نداده است. برای مثال، وی برای به نمایش کشیدن تحجر افرادِ به اصطلاح «دلواپس»، شمایلی تمام کاریکاتوری را از سوژه‌اش در قالب آن شخصیت عامی میوه فروش(نادر فلاح) به نمایش گذاشته و در واقع خود، متحجرانه عمل می‌کند. در مجموع حجم سخنرانی‌ها و شعارها و گزافه‌ گویی‌های بی منطق و بی ربط به سناریو - آن هم بدون اعمال هیچ گونه تکنیک سینمایی و حتی تمهید هنری- در فیلم آن‌قدر زیاد است که اثر را تا مرتبه یک مستند و یا تیزر کم مایه و مبتذل تلویزیونی تنزل می‌دهد. 

 فیلم در رابطه با روند شکل‌گیری شخصیت کسی مثل پاشا، به دم دستی‌ترین شکل ممکن و در قالب دیالوگ تمام تقصیرها را گردن «جامعه» انداخته و معتقد است این ساختارها هستند که صدام و یا گاندیِ درون هر فرد را بیدار می‌کنند. فیلم‌ساز با غلو در تأثیر جامعه بر فرد در واقع از شخصیت‌پردازی و پرداخت به «فردیت» شخصیت‌هایش طفره می‌رود و انتظار دارد مخاطب با ساده‌انگاری قانع شود که پاشا و رفقایش فقط به خاطر شرایط نا مساعد تربیتی‌شان به دزدی و زورگیری و هرزه‌گی و قتل و در نهایت اسیدپاشی روی آورده‌اند و اصلاً به خاطر همین است که پاشا شایسته «بخشش» است! اگر شخصیت «جوان» در دو اثر قبلی فیلمساز اندک فردیت و قدرتی از خود بروز می‌داد، اکنون در «لانتوری» صرفاً به مثابه موجودی ضعیف و بی‌اراده بازنمایی شده که یا مانند لانتوری‌ها ناخواسته و تنها بر اثر جبر جامعه به این وضع افتاده و یا مانند هادی(پسر دانشجو و دوست پاشا) کاملاً منفعل است و مدام دستش را به سمت ساختار دراز می‌کند تا شاید گشایشی در کار رخ دهد که این دیالوگ او می‌تواند معرف خوبی برای نوع تفکرش باشد: «این شمایید که باید منِ جوون رو ساپورت کنید!»

گذشته‌ از مواردی که ذکر شد، «لانتوری» بخش قابل توجهی از جذابیت موقتی خود را مدیون التهاب باسمه‌ای و یک بار مصرفی است که صرفاً بر اثر حساسیت «موضوع» در فیلم ایجاد می‌شود. این شگرد که در یک سکانس، سرنگ پر از اسید در چند میلیمتری چشم شخصیت نگه داشته شود و آن‌قدر طول نماها کش‌دار شود تا مخاطب به اوج هیجان برسد، مبتذل‌تر از آن است که بتوان عبارت «قوت کارگردان در ایجاد التهاب و کشش» را بدان اطلاق کرد و احتمالاً اگر چنین صحنه‌ای به دست مردم کوچه و بازار هم فیلم‌برداری و در شبکه‌های اجتماعی پخش شود دارای همین میزان از حساسیت و استرس خواهد بود. شاید در نوبت اول تماشای فیلم تصاویر دل‌خراشی که به صورت عریان و بی‌پرده روی پرده سینما نقش می‌بندد دارای میزانی از تأثیرگذاری بر مخاطب باشد اما از آن‌جا که بار روانی این تصاویرِ خشن نسبتی با ظرفیت دراماتیک فیلم‌نامه ندارد، در همان حد برانگیختن احساسات و هیجانات سطحی بینندگان باقی می‌ماند و در سری دوم تماشای فیلم دیگر همین هیبت پوشالی را هم برای مرعوب کردن مخاطب ندارد.

«لانتوری» صرفاً یک فیلم ضعیف و پیش‌ پا افتاده به لحاظ ساختاری نیست و تناقض‌گویی در پرداخت به مسأله قصاص، سوء استفاده از موضوع اسیدپاشی برای پیش‌برد اهداف و شعارهای سیاسی، طبیعی جلوه دادن ساختار فشل و مضمون‌زده فیلم به وسیله فرم روایی مستند نما و مغالطه در ترسیم نسبت میان فرد و جامعه از جمله مسائلی هستند که وجهه‌ای فریب‌کارانه را نیز به فیلم الصاق می‌کنند. حال به مسأله اصلی باز می‌‌گردیم: در شرایطی به سر می‌بریم که مخاطب ایرانی به هر محصول رسانه‌ای و به خصوص فیلمی که رنگ و بویی از اعتراضات صریح سیاسی و اجتماعی داشته باشد تمایل نشان داده(ولو آن‌که با فیلمی کم ارزش طرف باشد) و حتی شاید هنگام مصرف یک کالای فرهنگی مثل «لانتوری» حس می‌کند در حال انجام یک «کنش سیاسی» است. فیلم مورد بحث ما هم خوب بلد است تا از این فرصت سوء استفاده کند که البته در باب برخی دلایل شکل‌گیری این شرایط در ابتدای مطلب بحث کردیم. با این حساب می‌توان گفت پدیده «لانتوری» بیش از هر چیز محصول عدم توسعه فرهنگی و سیاسی در جامعه ایران است.

مطلب فوق در وب سایت سوره سینما منتشر شده است.

  • محمد رضوانی پور

«یک زندانی از پشت میله‌های زندان تلاش می‌کند تا با تنها سلاحش یعنی «گفتار»، خود را به فردی که آن‌سوی حصار ایستاده نزدیک و به شخصیت او نفوذ کند.» این بخش مهمی از موقعیتی است که در «کمپ ایکس ری» با آن مواجه هستیم که البته نظیر آن را قبلاً هم دیده‌ایم. از قضا در پلانی از فیلم، شخصیت امی کول(کریستین استوارت)، علی امیر(پیمان معادی) را به هانیبال لکتر ارجاع می‌دهد و از او می‌خواهد تا مانند ضد قهرمان مشهور «سکوت بره‌ها» رفتار نکند. همین اشاره کوتاه بس است تا قبل از هر چیز، اختلاف شدید غنای عناصر روایی در دو فیلم مذکور در ذهنمان تداعی شود. برخلاف فیلم جاناتان دمی که شخصیت‌های عمیق و پیرنگ جذاب و پیچیده‌اش هنوز در ذهن سینما دوست‌ها به یادگار مانده، «کمپ ایکس ری» حتی در نزدیک شدن به مرز خلق یک درام پر کشش هم موفق نیست. پیتر ستلر در جایگاه کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس در طول مدت زمان دو ساعته فیلم از پرداخت به وجوه درونی دو کاراکتر اصلی داستان یعنی ترسیم پرسپکتیو شخصیتی‌، رنج‌های درونی و گرایشات‌ آنان عاجز است و داستان خود را با دو تیپ خام پیش می‌برد. آن هم چنین داستانی که تکیه قابل توجهی به احساسات درونی شخصیت‌ها و روند سینوسی تحولات و دگرگونی‌های فکری‌شان دارد. منطق روایی فیلم‌نامه با محوریت راوی دانای کل جلو می‌رود و از همین رو دست فیلمساز باز است تا با کند و کاو در خلوت شخصیت‌ها، آن‌ها را به مخاطب شناسانده و نزدیک‌ کند اما در معدود سکانس‌هایی که بدین منظور در فیلم گنجانده شده‌(مانند سکانس گفت و گوی امی با مادرش) چیزی جز پاره‌ای جزئیات بی‌اهمیت دست‌گیر مخاطب نمی‌شود. دیگر مثال این سردرگمی در شخصیت‌پردازی، مشخص نبودن عقیده امی درباره مقصران حادثه یازده سپتامبر است. بعد از سپری شدن حدود هشتاد دقیقه از فیلم تازه مشخص می‌شود امی اعتقادی به اتهام زندانیان گوآنتانامو ندارد! پس اصلاً او چرا اینجاست؟ این عقیده معلول تحول پنهانی او در این مدت است یا قبل از اعزام به ارتش هم چنین عقیده‌ای داشته و فیلمساز آن را از مخاطب مخفی نگاه داشته؟ با این حساب اگر امی به جنگ عراق هم اعزام می‌شد ممکن بود یک دفعه وسط میدان نبرد بگوید که این جنگ بی فایده است و مانند کاری که در گوآنتانامو با علی کرد، بدون مقدمه‌چینی با یکی از عراقی‌ها دوست شود و او را مورد تکریم خویش قرار دهد! ماجرا درباره شخصیت علی از این هم مبهم‌تر است. فیلم حتی دلیل روشنی را برای گناهکار بودن/نبودن این فرد ارائه نمی‌کند و تصمیم به خودکشی گرفتن توسط وی نیز فاقد زمینه‌سازی دراماتیک و تحمیلی به نظر می‌رسد. غریبه‌گی و انفصال موجود بین منطق رفتاری این دو شخصیت و تماشاگر سبب می‌شود تا همذات‌پنداری شکل نگیرد و در نتیجه ارتباط دوسویه فیلم و مخاطب عقیم بماند فلذا تأثیرگذارترین صحنه‌ها از نظر فیلمساز(مانند پلانی که علی و امی دست در دست هم دارند) در نگاه مخاطب کم‌اهمیت و ساکن جلوه می‌کند. بیننده نگران یا طرفدار هیچ یک از شخصیت‌ها نیست و در نتیجه از آغاز تا پایان فیلم در نقش یک «نظاره‌گرِ بیرونیِ بی‌تفاوت» باقی می‌ماند.

ضعف در شخصیت‌پردازی، پیرنگ را هم دچار صدمه می‌کند. مواجه شدن امی با برخورد زشت زندانیان به همراه تجاوز جنسی مافوقش به او در یک سوم ابتدایی فیلم، پتانسیل این را دارد تا به عنوان «حادثه محرک» عاملی باشد برای این‌که شخصیت تصمیم بگیرد تا وضعیت خود را به حالت ایده‌آل بازگرداند و بدین وسیله «ستون فقرات درام» شکل بگیرد. اما عدم پرداخت به انگیزه‌های امی در این بخش از فیلم‌نامه این ظرفیت بالقوه را هدر داده و سبب می‌شود تا کنش‌های بعدی امی از جمله بررسی پرونده علی و تغییر رویکردش در ارتباط با این زندانی، بار دراماتیک خود را از دست بدهند و در نتیجه ریتم درونی فیلم‌ نیز به شدت افت کند. در این شرایط فیلم عملاً تا حوالی دقیقه 70 و قبل از سکانس حمام کردن علی جلوی چشم امی، حرفی برای گفتن ندارد و داستان در قالبی ایستا فرو می‌رود.

با وجود چنین فیلم‌نامه‌ای آن‌چه مسلم است، بسته بودن دست بازیگران اصلی فیلم برای مانور بر روی وجوه عینی و ذهنی پرسوناژها و خلق حقیقی «شخصیت» است. با این وجود استوارت و معادی تمام تلاش خود را کرده‌اند تا بازی باورپذیری ارائه دهند. یکی از جنبه‌های این امر هم‌آهنگ کردن حالات رفتاری کاراکترها با سیر روایی فیلم‌نامه است به طوری که کریستین استوارت سعی دارد به مرور زمان «امی کول» را از یک فرد بی‌اعتنا، سرد و تا حدی خشن نسبت به زندانیان به دختری تبدیل کند که می‌تواند از خود انعطاف نشان داده و مفاهمه‌ای بین خود و طرف مقابلش(علی) برقرار کند که نهایتاً باعث نجات جان این زندانی شود کما این که لحن و چهره استوارت در یک سوم پایانی فیلم دیگر حاوی آن تصلّب و بی‌حوصله‌گی آغازین نیست. اما اولین نکته‌ای که به کمک کلوزآپ‌های متعدد فیلم درباره بازی پیمان معادی به چشم می‌آید این است که او قبل از هر چیز موفق شده تا آثار محیط کسل‌کننده و تکراری زندان را در چهره و طرز نگاه شخصیت «علی امیر» نمایان کند به نحوی که گویی هیچ چیز در زندان برای این شخصیت تازگی ندارد و نمی‌تواند اشتیاقی در وی ایجاد کند. به همین دلیل علی در جایگاه یک زندانی قدیمی قرار می‌گیرد که در مواجهه با زندان‌بان‌های تازه‌ کار آن‌قدر بر اوضاع مسلط به نظر می‌رسد که به راحتی قادر است گارد بسته کسی مثل امی را در همان ابتدا باز کند، جدیت کاذب وی را به سخره بگیرد و او را با به کارگیری انواع مکانیسم‌ها (از سوال و جواب‌های رندانه گرفته تا پرتاب کثافت) به چالش بکشد. تا جایی که برخلاف موقعیت آغازین فیلم انگار دیگر این علی است که امی را از بالا نگاه می‌کند و در موضع اقتدار قرار دارد. این جا به جایی در «شخصیت مسلط بر صحنه‌ها» تا حد زیادی مدیون بازی معادی است.

اما هر اثر هنری فارغ از قوت و ضعف‌های ساختاری‌اش، بازنماینده‌ی تفسیر و روایتی خاص از جهان است که با تحلیل متن می‌توان به این معنای نهفته در اثر دست یافت. شاید بارزترین نکته در این زمینه تضادی باشد که میان گفتمان شخصیت علی و ما بقی زندانیان برقرار می‌شود. غالب هم بندهای علی افرادی هستند خشن، خطرناک و متحجر که مدام به پرخاشگری و فحاشی می‌پردازند و حاضر به برقراری کوچک‌ترین دیالوگی با زندان‌بان‌ها نیستند. این موضوع در قبال شخصیت امی تشدید می‌شود چراکه او یک زن است و در توضیح رفتار وحشیانه یکی از زندانیان نسبت به امی صراحتاً عنوان می شود که اعراب در فرهنگ خود علاقه‌ای به ارتباط با زنان ندارند. فیلم حاوی همان کلیشه‌های مرسوم هالیوودی نسبت به اعراب مسلمان است و در یک کلام آنان را فاقد عقلانیت و تمدن معرفی می‌کند. البته ناگفته نماند رهبر این گروه در فیلم شخصی است که بعضاً به زبان فارسی سخن می گوید. پس مسأله تنها بر سر تخریب چهره اعراب نیست و نکته اصلی در نقطه اشتراک فارس و عرب است: «اسلام». فیلم تنها مروج یک روایت از دین اسلام و آن هم اسلام القاعده‌ای و بن‌لادنی است. اما علی امیر به عنوان نقطه مقابل این جماعت کسی است که به اصول دینش شک کرده، علاقه‌ای به خواندن قرآن ندارد، در فعالیت‌های دینی شرکت نمی‌کند و در یک کلام تنها در شناسنامه و طبق گفته خودش بر اثر «وراثت» مسلمان است. جان کلام این‌که تمامی زندانیان، مسلمانانی بنیادگرا و اعراب جاهل هستند به جز علی که انگار بیش از دیگران «انسان» و «متمدن» است اما خب حقیقتاً «مسلمان» نیست. همچنین تنها کسی که در میان زندانیان «مظلوم» واقع شده و شایسته دریافت کمک از سوی یک روشن‌فکر و ناجی آمریکایی به نام امی کول می‌باشد، همان علی است تو گویی مابقی زندانیان لایق شرایط گوآنتانامو هستند. تصویری که فیلم از «قرآن» به نمایش می‌گذارد نیز حاوی همین برخورد مرتجعانه و کلیشه‌ای با موضوع است. قرآن در تمام فیلم در دو جا کاربرد پیدا می‌کند و لاغیر. یکی در سکانس پرتاپ نجاست به زندان‌بان که نتیجه‌گیری امی از این حادثه گویای همه چیز است: «هر وقت قرآن‌هاشون رو میپوشونن یعنی میخوان کثافتشونو پرت کنن!» و دیگری در نمای بسته‌ای که علی تیغ خودکشی خود را از لای قرآن برمی‌دارد. فیلم برای تثبیت ایدئولوژی خود و طبیعی جلوه دادن تضاد بین «اسلام» و «عقلانیت»، به وضوح گفتمان‌ اسلام راستین را طرد کرده و به قول پیر ماشری؛ فیلسوف معاصر فرانسوی دست به «حل و فصل کاذب یک بحث واقعی» می‌زند.

 «کمپ ایکس ری» از یک سو دربردارنده تصویر ایده‌آل اسلام از منظر هالیوود است اما در عین حال فاقد استانداردهای سینمای آمریکا در قوت ساختار و قدرت جذب مخاطبان بوده و از این منظر به نمونه‌ای متناقض مبدل می‌شود. کما این‌که استقبال کم رمق محافل هنری و گیشه‌های سینما از این فیلم گواهی بر این مدعاست.

 "مطلب فوق در وب سایت سوره سینما منتشر شده است."

  • محمد رضوانی پور