دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "

دست نوشته های محمد رضوانی پور

" نقد؛ لذت گشودن گره های کور متن "


پنج‌شنبه‌شب هفته گذشته برنامه شهرفرنگ شبکه خبر میزبان مهدی کرم‌پور (فیلم‌ساز) و سعید الهی (مدیرمسئول سینما پرس) بود تا پیرامون موضوع سیاهنمایی در سینمای ایران به بحث و گفت‌وگو بپردازند که این مناظره به لحاظ بی‌پرده و صریح بودن لحن طرفین در نوع خود جالب و جنجالی بود. ازیک‌طرف جناب الهی در باب نحوه برخورد با فیلم‌هایی که از دید حاکمیت محتوای مناسبی ندارند، بر سیاست‌های صیانتی و حمایتی بخوانید قهری و سرکوب‌گرانه- اصرار می‌ورزید و از سوی دیگر کرم‌پور فارغ از بحث بر سر محتوای فیلم‌ها بیش‌تر سعی داشت تا به جنبه‌های مثبت بازار آزاد در چرخه سینما و مواجهه مستقیم تماشاگران با آثار سینمایی به‌دوراز فیلترهای حاکمیتی بپردازد؛ اما به جرأت می‌توان گفت ریشه اختلافات این دو نفر به‌عنوان نماینده‌های دو جریان فکری که مناقشات‌شان در چند سال اخیر به اوج خود رسیده است در مفهوم «مردم» است. دو تلقی کاملاً متفاوت از فلسفه وجودی و ظرفیت‌های مردم که نتیجه‌گیری‌های متضادی را درباره وضعیت فیلم‌های تلخ اجتماعی سبب می‌شود.

وقتی مهدی کرم پور به‌کرات از حق قضاوت آگاهانه فیلم‌ها توسط مخاطبان فعال و نه توده‌ای و منفعل- دفاع می‌کند، دوره تصمیم‌گیری یک فرد در اتاق کارش برای یک ملت را تمام‌شده می‌بیند، اثر معکوس فرهنگی را معلول سیاست‌های قهری معرفی می‌کند، از قدرت افراد جامعه در جهت محبوب و یا مطرود کردن یک فیلم سخن می‌گوید و برای چرخه سینما شامل فیلم‌سازان، سینماداران و تماشاگران نظمی خودانگیخته در جهت تنظیم بازار قائل است، کاملاً قابل درک است که تلقی او از «مردم» متفاوت از کسی است که به‌عنوان یک مدیر سینمایی با صراحت تمام اعلام می‌دارد: «این من هستم که به‌عنوان نماینده حاکمیت و دولت می‌توانم بگویم این فیلم شما در چارچوب قواعد جمهوری اسلامی ایران می‌گنجد یا خیر. این من هستم که تعیین می‌کنم!» طبیعتاً با این جمله اعمال فشار سلیقه‌ای بر فیلم‌سازان مختلف نیز دارای مشروعیت می‌شود؛ اما علاوه بر این‌که با نگاهی به آمارهای موجود در زمینه برخورد با معضلات فرهنگی مانند ماهواره‌ها، پخش فیلم‌های خارجی و داخلی غیرمجاز، آلبوم‌های موسیقی زیرزمینی، بدحجابی و غیره درمی‌یابیم برخوردهای قهری و پلیسی باعث نتیجه معکوس و عمیق‌تر شدن شکاف مردم و دستگاه‌های حاکمیتی گردیده است، نکته جالب توجه به بن‌بست رسیدن و تناقض‌گویی‌های آشکار این سیستم تمامیت‌خواه است به این صورت‌که اتفاقاً سعید الهی علاوه بر ذکر عبارت فوق، ویژگی‌های دیگری از گفتمان دستوری که او حامی آن است را نیز عیان می‌کند. او علاقه خاصی دارد به این‌که خود و همکارانش را به‌عنوان سرپرست تام‌الاختیار مردم در زمینه فرهنگی معرفی کند و متذکر شود همان‌طورکه غذای جسم جامعه نیازمند کنترل بهداشتی است، غذای روح که همان محصولات فرهنگی است هم باید از جانب ایشان کنترل گردد تا مبادا مردم مسموم شوند و یا این‌که اگر پدری مواظب فرزندانش است -منظور از «پدر» مدیران سینمایی و از «فرزند» ملت ایران است تا آن‌که این فرزندان در مسیر درست قرار بگیرند، الزاماً به معنی برخورد قهری نیست و غیره و ذلک؛ اما همه این‌ها به کنار، الهی تلویحاً به فیلم‌سازان اخطاری می‌دهد مبنی بر این‌که اگر ۹۹ درصد فیلمی ناامیدانه باشد و کارگردان صرفاً برای اخذ پروانه نمایش یک سکانس مثبت هم در فیلم بگنجاند، این کار مورد قبول نیست چراکه «مردم خیلی باهوش‌اند!» و به‌خوبی متوجه می‌شوند چه فیلمی واقع‌گرا و چه فیلمی سیاه‌نماست. مسأله اصلی دقیقاً همین‌جاست! بالاخره مردم در نگاه جناب مدیر چه جایگاهی دارند؟ «فرزندانی به بلوغ‌نرسیده» اند که نیاز دارند سایه پدری مقتدر بر سرشان مستدام باشد تا راه و چاه را از او بیاموزند و با مصرف خوراک نامناسب فرهنگی مسموم نشوند؟ یا این‌که کاملاً برعکس تا حدی «باهوش» هستند که می‌توانند یک فیلم‌ساز را به بوته نقد بکشند و منطق رئالیسم را از بزرگنمایی و بازنمایی وارونه و تلخ واقعیت در یک اثر سینمایی تمییز دهند؟

بحثی که اینجا مطرح می‌شود دیگر حتی فراتر از قضاوت ارزشی میان عقاید طرفین مناظره است. مسأله روراست بودن و احترامی است که می‌توان برای مردم قائل شد یا نشد. کرم‌پور طی صحبت‌هایش بدون این‌که اصطلاحاً به مردم باج بدهد طرفدار سرسخت مشارکت آن‌ها در چرخه سینما و اصالت ‌قائل‌شدن برای شعور و اراده ملت جهت استقبال یا بایکوت آثار فرهنگی کشور است؛ ولی سعید الهی با برخوردی دوگانه درعین‌حال که از اصول اقتدارگرایانه‌اش تمام‌قد دفاع می‌کند و با این کار تا حد زیادی خواست مردم و جامعه متکثر را از دایره گفتمانی خود حذف می‌کند، چنین شعارهای پوپولیستی را نیز در تکریم مردم سر می‌دهد و انگار به مانند همان «پدر دلسوز»، «فرزندان» را در آغوش می‌گیرد و نوازشی می‌کند. این سطح از توتالیتاریسم را شاید حداکثر بتوان به نادیده گرفتن مردم تعبیر کرد اما این «پوپولیسم در عین توتالیتاریسم» چیزی جز توهین به شعور ملت نیست.

اگر این لاف «دغدغه مردم داشتن» حقیقت دارد و همچنین یکی از دلایل اصلی برای جلوگیری از اکران فیلم‌های تلخ اجتماعی مطابقت نداشتن اتمسفر سیاه آن‌ها با فضای جامعه است و این ادعا که جامعه آن را نمی‌پذیرد درست است، پس دیگر چه نیازی است به سرکوب و برچسب «سیاه‌نمایی» زدن به فیلم‌سازان این مملکت؟ اگر فیلمی روی پرده بیاید و با این استانداردها همخوان نباشد به طرز اتوماتیک‌وار توسط مردم از چرخه اکران به خارج رانده می‌شود که در بسیاری از موارد هم این موضوع اثبات شده و ازقضا فشارها در نهایت به برجسته‌سازی فیلم در مطبوعات و تحریک اذهان عمومی انجامیده است.

حال مسأله اصلی بر سر جدال دو جریان در سینمای ایران است که هرکدام مسأله سیاه‌نمایی را با رویکردی متفاوت تحلیل می‌کنند؛ اما همان‌طورکه قبلاً ذکر شد شاه‌کلید ورود به این بحث بررسی مفهوم «مردم» نزد دو طیف مذکور است که با اشاره به مطالب و فکت‌های موجود در مناظره، واضح است این جریان حاکمیتی مردم را به‌عنوان مخاطبان منفعلی در نظر می‌گیرد که رسانه‌ها می‌توانند دارای تأثیرات گسترده و جادویی بر آنان باشند که به‌عنوان نمونه آقای مدقق؛ مجری برنامه که به‌نوعی همسو با نظرات سعید الهی فکر می‌کرد در دقایق پایانی برنامه با چنین مضمونی از کرم‌پور سؤال می‌کند که فکر نمی‌کنید این فیلم‌ها می‌توانند آن‌چنان با اعصاب و روان مردم بازی کند که جز سرخوردگی و ناراحتی حاصلی برایشان نداشته باشد و باری را به دوششان اضافه کند؟ با این سؤال مشخص می‌شود که درک این جریان از مفهوم مخاطب و البته رسانه‌ها بسیار عقب‌مانده است و نظریه منسوخی مانند گلوله جادویی یا سوزن تزریقی در علم ارتباطات را به ذهن متبادر می‌سازد.

 این نظریه بر این اصل استوار است که رسانه اثری مستقیم دارد و مخاطب در مقابل پیام آن خلع سلاح است؛ ازاین‌رو خواسته یا ناخواسته آن را می‌پذیرد و این پایان فراگرد ارتباط رسانه‌ای است. بر اساس این نظریه، مخاطب صرفاً به‌عنوان طرف پذیرنده در ارتباط محسوب می‌شود و نه به‌عنوان کنشگر فراگرد ارتباط. [۱] این دیدگاه از زمان جنگ جهانی اول تا سال ۱۹۵۰ میلادی هنگامی‌که خیلی از مردم نگران بودند «هیتلر» از طریق نیروی ارتباط‌جمعی بتواند در آمریکا به قدرت برسد، مطرح بوده است. [۲] پاپ ژان پل دوم، کولین بلاک مور و جیمز کامبز را باید از معتقدین به این نظریه برشمرد؛ هرچند پژوهشگران ارتباطات، عمدتاً این نظریه را کنار گذاشته‌اند. [۳]

برخلاف برداشت غلط و واپس‌گرای ریشه دوانده در سیستم مدیریتی سینمای کشور از چرخه میان مردم و رسانه‌ها که حدود ۸۰ سال از عمرش می‌گذرد، اکنون در سیستم آکادمیک دنیا تعاریف کاملاً متفاوتی از قدرت تأثیرگذاری رسانه‌ها بر مردم ارائه شده است که نشانگر قدرتمندی هرچه بیش‌تر مردم در مواجهه آگاهانه با رسانه‌هاست. مخاطب عنصری است فعال و کنشگر که با هدف و اصول مشخصی از میان محتوای گوناگون رسانه‌ها دست به گزینش می‌زند و می‌تواند پیام آن‌ها را نقد و در برابر پذیرششان مقاومت کند. در این میان رسانه‌ها تنها نقش یک میانجی را در انتقال محتوا بازی می‌کنند و دارای اثراتی محدود می‌باشند. «جوزف کلاپر ارتباط‌جمعی را علت لازم و کافی تأثیر بر مخاطب نمی‌داند بلکه رسانه‌ها را به‌عنوان علت کمک‌کننده ارزیابی می‌کند.»[۴]

قدر مسلم اگر جریان‌های حاکمیتی خود را به‌روز نکنند و همچنان طبق الگوهای تاریخ‌مصرف‌گذشته در عرصه رسانه حرکت کنند و تا هنگامی‌که درک از پتانسیل‌های مردم به‌عنوان مخاطبان رسانه‌ها تا این حد پوسیده باشد قطعاً تبعات آن هم در تصمیم‌های مدیریتی مطابق با همان الگو خواهد بود. اساساً سانسورهای گسترده، پایین کشیدن فیلم‌ها از اکران، در منگنه قرار دادن هنرمندان با چماقی به نام سیاه‌نمایی و برخورد پدرانه و قیم‌مآبانه با مردم جامعه تنها در سیستمی قابل بروز هستند که نه درک صحیحی از «مردم» دارد و نه از توانایی رسانه‌ها آگاهی درست و به‌روزی دارد؛ اما با گسترش روزافزون دامنه فعالیت رسانه‌های ارتباطی، این مرزهای حاکمیتی دائماً در حال تضعیف شدن هستند و طبق گفته مک کوایل در کتاب نظریه ارتباطات جمعی، «نظارت پلیسی بر مسیرهای امواج و کابلی روزبه‌روز دشوارتر می‌شود.»[۵] در آینده‌ای بسیار نزدیک آگاهی و اراده مردم با دسترسی آزاد به انواع شبکه‌های جهانی به‌قدری وسعت پیدا می‌کند که سیستم‌های نظارتی مبتنی بر اعمال سلیقه که امروزه در مدیریت فرهنگی ایران با آن مواجهیم، برای فرار از هضم‌شدن درون این امواج نو، «ناگزیرند» یا فضای جامعه را چنان دچار خفقان کامل کنند که هر گونه آزادی و مدنیت را نفی کنند کما این‌که راه حل سیاست‌مداران کشوری مثل کره شمالی برای مبارزه با هرگونه نفوذ فرهنگی در میان مردم‌ تا کنون همین بوده است و یا این‌که با در نظر گرفتن مختصات فرهنگی حال حاضر جامعه ایران از مواضع اقتدارگرایانه خود کوتاه بیایند و دست از «کمیته امدادی» اداره کردن مردم و رسانه‌ها بردارند. انگار این‌که مسئولین کشور هیچ‌ کاری نمی‌کنند تا آن‌که «مجبور» به انجام آن شوند، دیگر تبدیل به یک عادت شده است.

. فهرست منابع :

[۱]. حسنی، محمد؛ فرهنگ و رسانه‌های نوین، قم، دفتر عقل، ۱۳۸۵، چاپ اول، ص ۶ ۱۹۵.

[۲]. سورین، ورنر و جیمز، تانکارد؛ نظریه‌های ارتباطات، علیرضا دهقان، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۸۶، چاپ سوم، ص ۳۸۷.

[۳]. همان.

[۴]. لتیل‌جان، استیفن؛ نظریه‌های ارتباطات، مرتضی نوربخش و اکبر میرحسینی، جنگل، ۱۳۸۴، چاپ اول، ص ۷۶۱.

[۵]. مک کوایل، دنیس؛ نظریه ارتباطات جمعی، پرویز اجلالی، تهران، دفترمطالعات و توسعه رسانه‌ها، ۱۳۸۵، چاپ دوم، ص ۲۰.

«این مقاله به تاریخ 94/7/1 در وب سایت تخصصی سینمانگار انتشار یافته است.»

  • محمد رضوانی پور

طبیعتا هر قدر که یک اثر عقب‌مانده و کم‌مایه‌تر باشد، بررسی و کنکاش پیرامون آن هم دشوارتر خواهد شد. مزارشریف از فرط "حرفی برای گفتن نداشتن" به یکی از همان موارد تبدیل می‌شود. فیلم ابتدا با یک موقعیت ثابت در زمان حال شروع می شود و مدام فلاش‌بک می‌خورد به گذشته و اتفاقاتی که بر سر راه شخصیت اول قصه قرار گرفته‌اند را به تصویر می‌کشد. اولین اشتباه دقیقا همین‌جا رخ می‌دهد. این نوع روایت نه تنها کمکی به فیلم نمی‌کند بلکه حتی به آن لطمه می‌زند. حداقل کاری که باید برای روایت‌پردازی مبتنی بر فلاش‌بک انجام شود این است که در مقطع زمانی اولیه که غالبا همان زمان حال است، مقدمه‌چینی درام آغاز شود و مخاطب به درک حداقلی از شخصیت‌ها و فضا برسد. آن وقت است که با این احاطه اولیه به مساله داستان، هدف از نقب زدن به گذشته روشن می‌شود و فیلمساز این سوال ساده که شخصیت‌ها "برای چه" در بستر زمان به عقب برمی‌گردند را به مخاطب پاسخ می‌گوید. مثلا این‌که آیا شخص یا اشخاص اصلی قصه به دنبال یافتن گمشده‌ای به این سفر ذهنی رهسپار می‌شوند تا از لابه‌لای خاطرات و مرور رویدادهای مختلف، مقصود خود را بیابند؟ و یا قرار است آدم‌های مختلف با این کار دست به برداشت‌های مختلفی از یک رویداد واحد در گذشته بزنند؟ در هر حال فصل مشترک همه این حالت‌های متفاوت در این نوع روایت، ریشه داشتن اتفاقات گذشته(که به وسیله فلاش‌بک جلوی چشم بیننده قرار می‌گیرند) در زمان حال است. بدین صورت که شخصیت‌ها برای هدفی مشخص، دست به پالایش گذشته خود می‌زنند. بنابراین در فیلم مورد بحث این یادداشت، این‌که ناگهان سر وکله یک مامورِ معذور پیدا شود و بی‌دلیل حسین یاری را سین‌جیم کند، قطعا نمی‌تواند بهانه خوبی برای فلاش‌بک باشد به خصوص وقتی در زمان حال هیچ‌گونه ماجرا، مساله و یا حتی جرقه‌ای کوچک هم دستگیر مخاطب نمی‌شود تا برای رجوع به گذشته، احساس نیازی شکل بگیرد.

روایت فیلم به غیر از این‌که بی‌منطق و بی‌کارکرد است، باعث می‌شود تا همان غافلگیری کوچکی که در سکانس‌های سفارت می‌توانست به وجود بیاید(در حالت درست روایت) هم از بین برود. در حالت فعلی تماشاگر از همان ابتدا می‌داند که شخصیت اول داستان، از غائله‌ای جان سالم به در برده است و زمانی هم که شاهد کشمکش‌های افراد سفارت با متجاوزان است و پلان‌های مربوط به حسین یاری فرا می‌رسد، مخاطب واقف است که او زنده خواهد ماند. بنابراین مکث بر کشته شدن/نشدن او در میزانسن و دکوپاژ سکانس مذکور بی‌معنیست. قطعا بسیار کسان هستند که برخلاف دست‌اندر کاران حوزه هنری، شاید یکبار هم اسم مزار شریف به گوششان نخورده باشد و یا این‌که به سادگی از کنار آن رد شده باشند و کم و کیف ماجرای 17 مرداد را ندانند. به همین خاطر، حال که اغلب سکانس‌های معطوف به زمان حال در فیلم بی‌معنی‌اند و اطلاعات مفیدی راجع به هیچ چیز به مخاطب نمی‌دهند و در یک کلام در تدوین قابل حذف‌اند، بهتر بود به جای نشان دادن آن به مخاطب، فیلم از همان ابتدا با محوریت حسین یاری مستقیما وارد ماجرای سفارت می‌شد و بیننده هم شاهد یک کشمکش جان‌دار تر میان متجاوزان و سفیران ایرانی می‌بود بدون این‌که بخش اصلی فرجام آن،  قبلا برایش لو رفته باشد.

اما مشکل اصلی این است که با چنین شخصیت‌پردازی ماقبلِ ضعیفی، مشکل بسیار عمیق‌تر از نوع روایت فیلم‌نامه است. بار اصلی سناریو بر دوش سه نفر است با بازی مسعود رایگان، حسین یاری و مهتاب کرامتی. به طور خلاصه فقط می‌توان به این دست‌آورد عجیب در فیلم‌نامه اشاره کرد که هیچ‌کدام از این‌ آدم‌ها شخصیت که هیچ، حتی تیپ هم نیستند. از بس ناقص شکل گرفته‌اند که ویژگی یا خصوصیات خاصی برای هیچ‌کدامشان قابل شرح نیست تا بتوان هرکدامشان را چه بسا طی یک خط در قالب فلان جور آدمی معرفی کرد. مسعود رایگان فردیست که از یک سازمان امنیتی آمده است بدون این‌که مشخص شود هدف و اساسا دردش چیست؟ و چرا به شخص زندانی مشکوک است؟ مدام مقابل دوربین فیگور می‌گیرد و متفکرانه راه می‌رود. حسین یاری یکی از کارکنان سفارت است که از حادثه جان سالم به در برده است. هیچ پس‌زمینه‌ای از شخصیتش ارائه نمی‌شود، خانواده‌اش و این‌که اصلا چرا در بند است معلوم نیست و در ادامه هم منفعلانه روی چرخ چوبی حمل می‌شود. مهتاب کرامتی زنی افغان است که در راه به مرد کمک می‌کند و دیگر هیچ. در عین حال نه خبری از یک پیرنگ فرعی در میان است و نه موقعیت جذابی خلق می‌شود. شاید باور کردن این‌که یک نفر با چنین مواد خامی یک فیلم بلند سینمایی ساخته هم برای خیلی‌ها سخت باشد. فیلم آدم را یاد شمایل درختان فصل سرما می‌اندازد هنگامی که لخت و عریان شده‌اند و به جز شاخه‌های سرد و لاغرشان هیچ چیز در چنته ندارند. وقتی تا این حد چیستی و کیستی شخصیت‌ها معلوم نباشد و درونیات آن‌ها حتی به مقداری کم هم عیان نشود، نیازهای دراماتیک و اهدافشان که برخاسته از همان درون است نیز ساخته نمی‌شود و دیگر با این وضع اگر فیلمساز بخواهد هم نمی‌تواند در مسیر آن‌ها مانع جدی ایجاد کند تا بدان وسیله گره، ماجرا و مجموعا یک داستان خوب را خلق کند.

بعد از تمام شدن ماجراهای داخل سفارت عملا فیلم به پایان رسیده است. در طول مسیر مهاجرت خانواده افغان و شخصیت اول قصه، چند صحنه دلخراش از شکنجه مشاهده می‌شود و بعد هم زن، مرد را تیمار و مسافت زیادی را با چرخ چوبی حرکت می‌کند و در یک پلان هم از سرنوشت شوم خود و هم‌وطن‌هایش شکایت می‌کند. نهایتا به این بهانه که کف دستش زخم شده از مرد می‌خواهد که ادامه مسیر را خودش برود! (آیا امکانش نبود که دسته‌های چرخ را با ساعد خود بگیرد و آن را حرکت دهد؟!) به هر ترتیب مرد هم بدون این‌که هیچ بگوید از او دور می‌شود و به راهی نامعلوم قدم می‌گذارد. سپس به زمان حال فلاش‌فوروارد می‌شود. مسعود رایگان از اتاق بیرون رفته و حسین یاری هم با بهت‌زدگی بیرون اتاق را نگاه می‌کند. دوربین او را از پشت سر نشان می‌دهد. نریشن، داستان را جمع می‌کند و بعد از افکتی غریب، تیتراژ بالا می‌آید و تمام! جای شگفتی دارد که یک فیلم تا این حد کم‌ بضاعت است. مقصود سازندگان چه بود؟ صرفا تصویری کردن قسمتی از ماجرای 17 مرداد؟ یا تولید یک فیلم سینمایی با این موضوع؟ این‌ها دو هدف متفاوت‌اند و هرکدام روش خاص خود را دارد. اگر حالت اول را در نظر بگیریم، که تماشاگران با یک بروشور و یا راه‌اندازی یک کمپین رسانه‌ای در فضای مجازی هم می توانستند به این درک و آگاهی پیرامون واقعه، حتی بیش‌تر از چیزی که الان در فیلم وجود دارد دست پیدا کنند. اما اگر هدف دوم را در نظر بگیریم، مزار شریف اساسا در انتقال پیامش در قالب یک فیلم سینمایی ناموفق است. فیلم‌نامه در حد و قواره یک اثر سینمایی نیست و شخصیت کم می‌آورد، داستان کم می‌آورد و طبعا حرف کم می‌آورد.

و اما مزارشریف؛ این دست‌پخت جدید حوزه هنری، بار دیگر مُهری می‌زند بر سند شکست جریانی که در این سال‌ها به دور از مخاطب‌شناسی و درک درست از نیازهای "مردم" به عنوان تماشاگران فیلم‌ها، تولیدات ضعیفی از خود به جای گذاشته و طبعا در گیشه هم با شکست مواجه شده است. چیزی که مشخص نیست زمان توقف این دور باطل در مدیریت سینمای ایران است.

  • محمد رضوانی پور

بارزترین ویژگی عکس قدرت فوق‌العاده‌اش در روایت‌گری است. مادر و پدری پا به سن گذاشته، همه چیز را آماده کرده‌اند تا امشب میزبان فرزندان، عروس‌ها، دامادها و نوه و نتیجه‌هایشان برای مراسم افطاری باشند. این‌که تمام این زندگی چند ده ساله را در نهایت سادگی و قناعت برگزار کرده‌اند درست، اما دوست دارند برای مهمانانی در زندگی مدرن شهری آن‌قدر پرمشغله هستند که بیش از ماهی یکبار فرصت سر زدن به اهالی این خانه را ندارند، سنگ تمام بگذارند.

از ساعت‌ها قبل از اذان، کارها کم کم روی قلتک می‌افتد. حیاط آب و جارو می‌شود، حوض هم تمیز و پرآب. گلدان‌ها روی لبه حوض می‌نشینند و سنگ‌فرش‌های حیاط مفروش می‌شوند به یک دست‌بافتِ خوش‌رنگ و اصیل. آخر کار، زمانی که همه چیز درست سر جای خودش قرار گرفته، مادر و پدر کنار هم‌دیگر می‌نشینند و حالا تم اصلی قصه عکس شکل می‌گیرد: «انتظار». در این لحظات چقدر حال و هوای دل‌ هر دویشان شبیه است به قُل قُل‌های دیگ آشی که کنارش نشسته‌اند. زاویه دوربین هوشمندانه این حس را برایمان ساخته و پرداخته است. نمای باز از زاویه بالا در کنار استفاده از عمق میدان زیاد کمک می‌کند تا بر همه جزئیات مسلط شویم و ترکیب بندی موقعیت مادر و پدر روی نقطه طلایی یک سوم بالایی و قرار گرفتن به عنوان نقطه ثقل عکس، نوعی حس در راس امور بودن و تاثیرگذاری آن دو بر اجزای خانه را در متن اثر جاری می‌کند. بعلاوه، کوچک شدن حجم جسمی آن‌ها در نمای لانگ شات باعث می‌شود تا حجم زیادی از صحنه که خالی از انسان است جلب توجه کند و در نتیجه حس مهجور بودن والدین بیش‌تر منتقل می‌شود.

همچنین سمت چپ آن‌ها را سایه‌ای پوشانده و در سمت راست هم مقدار زیادی از برگ‌های گیاهانی که به رنگ سبز تیره هستند وجود دارد. این تونالیته تیره به خوبی بر فضای شب دلالت می‌کند. قطعا اگر آسمانِ عکس روشن بود و ما همین صحنه را برای یک ضیافت ناهار می‌دیدیم، این حس غربت و تنهایی در عکس به وجود نمی‌آمد که تازه بعدش بخواهد انتظار را تداعی کند. اصلا انگار تار و پود مفهوم انتظار گره خورده است به پابرجایی و تعلیق در یک شبِ تار، در عین امیدِ گذار به سمت روشنایی.

نکته برجسته دیگر در زمینه نور، نحوه پخش و گسترش آن در سطح حیاط است. در یک سوم بالایی، گیاهان باغچه و دیوار پشت سر سوژه‌ها کم نور اند و به تیرگی می‌زنند اما سپس مادر و پدر را می‌بینیم که به شدت نوردهی‌ و به این وسیله کاملا از پس زمینه‌شان جدا شده‌اند و بعد هم دو سوم پائینی قاب را روشن می‌بینیم. حال این سایه‌های روی زمین که در سمت راست و چپ پاهای مادر قرار دارند نقشی اساسی ایفا می‌کنند. در سمت چپ مادر (از زاویه دید ما)، خطی صاف روی زمین به وجود آمده که از حدود نوک پاهای مادر شروع می‌شود و تا سطح فرش امتداد می‌یابد. سمت راستش را هم خط سایه‌ گیاهان پر کرده است. پای مادر به مثابه مرکز این زاویه 90 درجه تشکیل شده بر زمین، در وسط این رنگ‌مایه‌های تیره قرار دارد طوری که گویی او پنجره‌ایست برای پاشیدن نور به خانه. در میانه حیاط هم اگر فرش قرمز و حوض آبی و هندوانه سبز با کانتراستی جذاب، یک ترکیب هارمونیک و پرکشش را تشکیل می‌دهند، به واسطه همین فیگور جذاب نور در عکس است.

میزان‌سن آن‌قدر دقیق و حساب‌شده است که اگر حالت قرارگیری هرکدام از اجزای صحنه را جور دیگری فرض کنیم، معادلات به هم می‌ریزد. زاویه نشستن پدر و مادر و ارتباط ارگانیکی که با محیط برقرار می‌کنند از جمله همین موارد است. به طوری که عکاس آن‌ها را از زاویه روبه‌رو و در جهت امتداد خطوطی که المان‌های عکس رسم می‌کنند قرار داده است. خط مستقیمی که ردیف گلدان‌های سمت چپ حوض تشکیل می‌دهند، خط‌های عمودی نقش‌بسته روی سنگ فرش‌های کف حیاط، شاخه‌‌ درختی که از بالای سر پدر به قاب وارد شده و مانند نوک پیکان به او اشاره دارد و یا آن فرش و سفره سپیدرنگی که روی آن پهن شده، همه‌ خطوطی «هدایتگر» را تشکیل داده که اگر امتدادشان دهیم به پدر و مادر ختم می‌شوند و چشم را  به سمت آن‌ها هدایت می‌کنند.

ارتباط بین عناصر فرش، سفره و والدین صرفا به این موقعیت هندسی محدود نمی‌شود. مادر و پدری که هر دو سفیدپوش هستند، روی پس‌زمینه‌ای قرمز رنگ نشسته‌اند. دقیقا مانند سفره سفید رنگ غذا که بر فرش قرمز پهن است. وحدت سوژه‌ها با فضا تا جایی پیش می‌رود که می‌توان گفت ذره ذره اجزای این خانه با وجود این دو شخصیت عجین شده است. انگار این سفره، خودِ این پدر و مادر هستند که سفره‌ی عمرشان را بی‌منت برای فرزندانشان گستراندند تا ذره ذره رشد کنند و قد بکشند.

اما این خانه و اهلش که به مرور فرسوده شوند تنها ما مانده‌ایم و آپارتمان‌هایی دیلاق که «محل سکونت» ده‌ها خانواده را در هم چپانده، در حالی که شاید چند نسل بعد حتی کسی خبر هم نداشته باشد که روزگاری در چنین خانه‌هایی که نظیرش را در این عکس شاهدیم، زندگی بود که جریان داشت. محل سکونت کجا، محل زندگی کجا.

  • محمد رضوانی پور

حدود دو سال از شروع فعالیت گروه سینمایی هنر و تجربه در ایران می‌گذرد. گروهی دولتی که بستر دیده شدن آثاری بر پرده‌ی‌ نقره‌ای را فراهم آورده است که در فضایی خاص، ایزوله و به دور از رقابت در گیشه‌ی بدنه سینما تولید می‌شوند. هنر و تجربه تا اینجای کار از یک سو میزبان فیلم‌هایی بوده‌است که می‌توانند محل بروز خلاقیت‌ها و انواع بازیگوشی‌های فرمی سازندگان اغلب جوان آن باشند و از سوی دیگر هم به حیات خلوت فیلم‌های تحریم‌شده، جامانده از اکران و رادیکال تبدیل شده‌است. اما بحث ما در این‌جا این است که اصولا فلسفه‌ی تشکیل گروه هنر و تجربه در کنار سینمای بدنه چیست و چه تبعاتی برای سینماگران ما در پی دارد؟ اولا کشمکش میان سینمای هنری و عامه‌پسند بحثی قدیم است. سینمای فرانسه که به نوعی مهد سینمای هنر وتجربه است و هالیوود آمریکا هم که از سیستم های غول‌آسای استودیویی حمایت می‌کند در طول دهه‌های گذشته همواره با یک‌دیگر چالش داشته‌اند. این رقابت در فیلم‌های مورد حمایت جشنواره کن و آکادمی اسکار هم نمود دارد به طوری که کمتر پیش می‌آید فیلمی در یک سال بتواند نظر مثبت هر دو گروه را به سمت خود جذب کند. اما ریشه‌ی این تقابل‌ها نه از تفاوت آرای داوران و مدیران هر دوره‌ی این سیستم‌ها بلکه از تفاوت در سطح عمیق ایدئولوژی‌ها ناشی می‌شود. دقیقا همان مفهومی که در نهادهای فرهنگی ایران وجود ندارد و بر خلاف این ساختار هرمی، تفاوت در عملکردها از تفاوت در سطح سلایق مدیران فرهنگی کشور ناشی می‌شود و بسیار دیده‌ایم که تولیدات این سیستم معیوب در دوره‌های مختلف ضد هم هستند و حتی یک‌دیگر را نقض می‌کنند. این نتیجه عدم وجود یک استراتژی و پارادایم نظری ثابت از دیدگاه حاکمیت و فراتر از جناح‌هاست. به همین خاطر اگر بخواهیم این موضوع را در دوگانه‌ی سینمای هنری و عامه‌پسند بهتر درک کنیم باید طرز نگاه سردمداران این دو جریان به فلسفه‌ی هنر و رسانه را فهم کنیم. سینمای هنری محصول اعتقاد به سینمای غیر ابزاری‌ست و هنر در آن برای روح هنر تولید می‌شود اما نظام هالیوود حال حاضر نتیجه نگرش به سینما از دریچه یک صنعت فرهنگی است که اولی با تعاریف هنر مدرن اصیل همخوانی دارد و دومی که به لحاظ تاریخی متاخر است ذیل عنوان هنر جدید رسانه‌ای تعریف می‌شود. در هنر مدرن همیشه این ذهنیات هنرمند است که بدون تاثیرپذیری از عامل بیرونی، مولد ابژه است و هنرمند لزوما وظیفه بازنمایی امور واقعی جامعه را ندارد و اصطلاحا به خودآئینی(autonomy) هنری دست پیدا کرده‌است. در همین دوران است که هنر‌های آبستره یا انتزاعی به شکوفایی می‌رسند و مکتب‌هایی مانند اکسپرسیونیسم انتزاعی و یا سوررئالیسم ایجاد می‌شود. اما در هنر معاصر توجه به شرایط و بافت فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و غیره در تولید اثر آنقدر افزایش می‌یابد تا در جهت از بین رفتن فردیت و سوژگی هنرمند عمل می‌کند و منجر به دگرآیینی هنر(heteronomy) می‌شود و نهایتا به زعم بسیاری از اندیشمندان پست‌مدرن، سوژه فعال به پایان کار خود نزدیک می‌شود. کمی جلوتر که برویم، ماهیت سینمای هنری و تجربی را نیز بهتر درک می‌کنیم. حال برای تبیین فرآیند مرگ تدریجی سوژه به شرح چند مورد از تفاوت‌های هنر مدرن و هنر نوین رسانه‌ای می‌پردازیم. اول این‌که در هنر مدرن، این نقاشان، مجمسه‌سازان و بقیه هنرمندان بودند که زیبایی ناب را تولید می‌کردند و با آثارشان معیارهای زیباشناختی به جامعه معرفی می‌کردند حال آن‌که در هنر رسانه‌ای، مفهوم زیبایی نه لزوما توسط هنرمندان پیشرو بلکه توسط عامه مردم و از طریق رسانه‌ها تعیین می‌شود.

 به عنوان مثال شکل‌گیری موسیقی پاپ را می‌توان نمونه بارز این موضوع دانست. بعلاوه این‌که واژه زیبایی نیز مفهوم سابق خود را از دست داده است. طی رویکرد زیبایی‌شناسی زشتی، صحنه‌های پر خشونت برای مخاطب امروز رسانه‌ها بر اثر تکرار تبدیل به یک سرگرمی مفرح شده‌است و ژانر اکشن در سینما یکی از پرطرفدارترین ژانرهاست. نکته مهم همین است که مخاطب امروز تمایل دارد در کنار زیبایی حتی از زشتی هم لذت ببرد. دیگر این‌که مفهوم بینامتنیت غالبا جزو لاینفک هنر معاصر است و هنرمند ناگزیر است تا با الهام گرفتن از آثار قدیم‌تر برای ایده‌پردازی نو تلاش کند که در نهایت رگه‌های این برداشت‌ها در اثر نهایی مشاهده می‌شود و طی این روند، دیگر اثرهنرمند واجد اصالت سابق نیست. به عنوان مثال حتی یکی از ویژگی‌های سینمای پست‌مدرن همین وجود بینامتنیت در ساختار کلاژی فیلم است به این معنی که فیلمساز به طور عینی بخش‌هایی از دیگر فیلم‌های سینما را در اثر خود می‌گنجاند یا از آن‌ها وام می‌گیرد. اما هنر نوین نوین رسانه‌ای از طرفی به تثبیت‌کننده مضامین فرهنگ توده از طریق تولید انبوه نیز تبدیل شده است. ابژه هنری از طریق رسانه‌ها به پخش گسترده می‌رسد و به یک کالا برای فرهنگ نازل مبدل می‌گردد. درست بر خلاف هنر مدرن که در جهت تثبیت و ارتقای فرهنگ والا در بین نخبگان جامعه عمل می‌نمود. مضاف بر این‌که رسانه‌ها دیگر صرفا تسهیل‌کننده جریان تولید و پخش آثار هنری نیستند بلکه خود تبدیل شده‌اند به عامل اصلی تولید اثر هنرمند و با قدرت تکثیر بالا ارتباط هنرمند با توده مخاطبان عامه را حفظ و او را در جهت برآورده‌سازی نیازهای مخاطبان کمک می‌کنند و در نهایت به بخش ذاتی هنرمند تبدیل می‌شوند. این‌ها بخشی از عواملی بودند که دست به دست هم می‌دهند تا فردیت هنرمند در هنر نوین رسانه‌ای شده در هم بشکند و خلق ابژه بیش‌تر ازعوامل متعدد اجتماعی تاثیر بپذیرد تا ذهنیات سوژه. حال درمیابیم که نگاه ابزاری بر هنر همانقدر که می‌تواند مولد یک صنعت فرهنگ‌ساز باشد، هنر را از ذات خود دورتر می‌کند. اما همه‌ی این موارد را می‌توانیم بر فضای هنری کشومان نیز منطبق کنیم. اصولا چه فیلمسازی برای گیشه فیلم بسازد، چه برای ارزش‌ها و یا هر چیز دیگر، خواه ناخواه محدودیت‌ها و اقتضائاتی از جامعه و بازار رقابتی، از جنس موارد مذکور بر او تحمیل می‌شود که بر اثرش تاثیر مستقیم و غیر مستقیم می‌گذارد. از انتخاب بازیگر تا دست‌گذاشتن روی مسائل کلیشه‌ای در فیلم‌نامه و بسیاری از مسائل دیگر که اساسا باید با در نظر گرفتن مسئله مد و تقاضای بازار بر دل مخاطبان توده راه بیایند و فروش فیلم را تضمین کنند. یک مثال می‌زنم: در فیلم‌های خارجی بسیار می‌بینیم که ایده‌های ریز و درشتِ کم‌یاب و جذاب به کار گرفته شده در فیلم، می توانند مخاطب را به وجد بیآورند و او را به تجربه‌ای ناب برسانند که در واقعیت یافت نمی شود. اما در دوره رکود اقتصاد سینمای ایران در این چند سال، بسیار مواجهیم با فیلم‌هایی که دوربینشان محدود به یک فضای آپارتمانی و داخلی عادی‌ست و بیرون از پیله‌ی خود نمی‌رود. چرا؟ چون اصولا فیلم تک لوکیشن برای تهیه‌کنندگان کم‌خرج تر است و بعضا یک فیلمساز نیز به هر دری می‌زند تا بتواند در این آشفته‌بازار فیلمی بسازد. وقتی ذهن فیلمساز محصور شد، قوه‌ی خلاقیتش هم محدود می‌شود و این یعنی مرگ تدریجی یک استعداد. از این حیث موارد بسیارند اما با این حساب می‌توانیم راه‌اندازی گروه هنر و تجربه را یک اتفاق مثبت قلمداد کنیم.

فضایی امن و پشتیبانی‌شده برای بروز استعدادهای جوانی که هیچ‌گاه نمی‌توانستند "ماهی و گربه" و "پرویز" را کنار "ایران برگر" و "شهر موشها" اکران کنند تا شکست بخورند. حال شکست که نخوردند هیچ، تازه نتیجه‌اش شده یک شهرام مکری جاه‌طلب یا یک مجید برزگر خلاق برای سینمای ایران. فیلمسازان جوانی که با حفظ فردیت و اصالت هنری خود، به دور از تحمیل‌های سینمای بدنه و ریسک‌ناپذیری‌اش برای تجربه‌های نو، می‌توانند آثاری مستقل تولید کنند که اتفاقا هم مخاطب خاص و نخبه و هم مخاطب عام طبقه‌ی متوسط از آن استقبال کنند و حتی به فروش بالایی هم دست پیدا کنند. هنر و تجربه با قرار گرفتن دو فیلمش در میان 3 فیلم برتر منتقدان در سال 93 ثابت کرد اگر به درستی در مسیر خود قدم بردارد، یک پیش‌نهاد است برای سینمای ایران و سکوی پرشی برای فیلمسازان جوانی که مسیر پیشرفت برایشان تنگ‌تر از پیش شده است.

کتابنامه:

نصری، امیر (1390)، مرگ سوژه در هنر رسانه‌ای جدید، تهران، رسانه و فرهنگ

بکر، هوارد (1391)، هنر به مثابه کنش جمعی، ترجمه مهرداد امامی، تهران، انسان شناسی و فرهنگ

استریناتی، دومینیک(1384)، مقدمه ای بر نظریه های فرهنگ عامه، ترجمه ثریا پاک نظر، تهران، گام نو

"این یادداشت در سایت سلام سینما به تاریخ 94/5/10 منتشر شده است.


 

  • محمد رضوانی پور

اگر بخواهیم یکی از داغ ­ترین بحث ­های امروز سینمای ایران را بررسی کنیم، به مفهومی به نام "سیاه­ نمایی" می­ رسیم. کلیدواژه ­ای که آن را بیش­تر راجع به فیلم­ های پشت اکران مانده می­ شنویم و ظاهرا کشمکشِ میان دولت و مجلس در این مورد، پای ثابت اخبار روز است. یکی از این فیلم ­ها، قصه­ های رخشان بنی اعتماد است که پس از چندین سال در سینماهای محدودی به اکران درآمده است که اتفاقا مساله ­اش سیاه ­نمایی­ست. اما قبل از هرچیز مسئله نخست این است که اساسا این واژه به خودی خود تا چه میزان صحت دارد؟ وقتی صحبت از سیاه­نمایی می­کنیم یعنی این­که هنرمندی اولا در اثرش جامعه را طوری به تصویر بکشد که نیست و نکته کلیدی این­که واقعیات جامعه که می­توانند سفید هم باشند را سیاه نشان بدهد و نتیجتا باعث ترویج یاس و ناامیدی و مغشوش شدن تصویر جامعه در نزد افراد شود. ریشه­ نظری این نگاه برمی­گردد به دیدگاه های طرفدار تاثیر یک ­طرفه هنر بر جامعه در مباحث علم جامعه ­شناسی هنر. با این رویکرد آثار هنری در نقش مولدهای اجتماعی، به عنوان الگوهایی تاثیرگذار بر جامعه در نظر گرفته می­شوند به طوری­که افکار و در نتیجه رفتارهای افراد تابعی­ست از مفاهیمی­ که در آثار هنری به آنان انتقال داده می­شود. اما با گذشت زمان و پیشرفت علم ارتباطات، نظریات علمی به سمت فعال فرض کردن مخاطبان پیش رفته­ اند. بدین معنی­ که مخاطبان مانند سابق دیگر به مثابه­ توده­ای بی­ هویت فرض نمی­شوند که مضامین آثار هنری مانند سوزن به آن­ها تزریق و قبولانده شود. به طور خلاصه مخاطبان با گسترش رسانه­ های ارتباطی و با دسترسی به انواع منابع رسانه ­ای، افرادی هستند مستقل، صاحب اندیشه و خودمختار که می­توانند پیام­ های رسانه­ ای را تحلیل و حتی نقد کنند و آن­ها را نپذیرند. به تعداد همه­ این مخاطبان نیز خوانش ­های متفاوت از یک اثر هنری وجود دارد که همین موضوع باعث می­شود عده­ ای یک فیلم را سیاه بدانند و کسان دیگری همان فیلم را امیدوارکننده و انسانی ارزیابی کنند. مسائل دیگری نیز مانند عدم امکان تعمیم ­پذیری به همه افراد از جمله نقدهایی بودند که باعث شد نگاه یک طرفه به مقوله تاثیر هنر بر جامعه کنار رود و با رویکردی بینابینی مبنی بر تاثیرات متقابل و دو طرفه هنر و جامعه به مساله نگاه شود که طی آن ریشه­ مضامین آثار هنری در جامعه نیز جست­ و­جو می­شود. به تعبیر دیگر در رابطه با مساله سیاه­ نمایی، این سیاهی­ های جامعه نیز هستند که بر هنرمند اثر گذاشته تا یک اثر اجتماعی تلخ خلق کند چون هنرمند هم در متن همین جامعه و نه در فضایی ایزوله، زندگی می­کند و اثر هنری­اش، بازتاب و آئینه­ همین جامعه است. پس در دوران حاضر عملا سیاه­ نمایی به آن معنی که این روزها ورد زبان مدیران فرهنگی کشور است، دیگر کارکردی ندارد و بیش­­تر تبدیل شده است به یک اصطلاح که طی فرآیند برچسب­زنی(labeling) به افراد برچسب سیاه ­نمایی زده می­شود تا با ساده ­ترین راه با یک فیلم مساله­ دار و دغدغه­ مند برخوردی طردکننده شود. که البته قطعا این غیر از فیلم­ هایی­ست که بر هیچ­کس پوشیده نیست با اهداف و شرایط خاص می­خواهند فرهنگ ایران را مورد حمله وحشیانه قرار دهند. نمونه­ هایش هم بسیارند: سنگسار ثریا، آرگو، سیصد 1و2، شرایط و غیره که طبق الگوهای علمی بازنمایی، کاملا قابل تفکیک از آثار مورد بحث ما هستند که خالقانشان طبق چارچوب قانونی کشور تصمیم می­گیرند با به تصویر کشیدن زشتی و پلشتی ­های جامعه دست به نقد اجتماعی بزنند، هجو کنند، طعنه بزنند و یا حتی بدون ارائه راه­کار، صرفا به مسئولیت بزرگی به نام طرح مساله عمل کنند. حال پس از این مقدمه­ طولانی که به مثابه­ زدودن گرد و غبارهای فرامتنی فیلم قصه­ هاست، می­توانیم درست آن را موشکافی کنیم. آخرین اثر بنی ­اعتماد از تلخ­ ترین فیلم­ های اخیر سینمای ایران است. پر از سیاهی و تباهی. حتی بدون روزنه­ امید.

زنان و مردانی که به نون شب خود محتاج ­اند، کارگرانی که اجازه هیچ­گونه اعتراضی ندارند و فریادشان خفه می­شود، دخترانی که بیوه ­اند، بی ­سرپرست­ اند، گرفتار اعتیادند و در جامعه­ ای زندگی می­کنند که اگر روزی صدتا مثل آن­ها رگ خود را با تیغ بزند کسی متوجه نمی­شود، جامعه­ ای که از دختر و پسرِ جوانِ طبقه متوسط تا مدیرانش فاسد شده­ اند و این شرایط است که باعث می­شود دانشجویی کوشا از دانشگاه اخراج و به جای نیمکت دانشکده روی صندلی راننده تاکسی تکیه زند و زنی برای حفظ جان بچه ­اش سوار ماشین هر غریبه­ ای بشود و هرزگی کند (در حالی­که واژه "تاکسی تهران" در بک گراند سوژه خودنمایی می­کند! ). وحشتناک است، نه؟ فیلمساز ما به دنیای اطرافش با این عینک نگاه می­کند که شاید پر بی­راه هم نباشد. ولی خب چه فایده که این شخصیت­ ها و دنیای پر جزئیاتشان هیچ­گاه نمی­توانند یک کل منسجم و در نتیجه یک اثر سینمایی خلق کنند. کاری نداریم با این­که این آدم­ها، شخصیت­ های آثار قبلی فیلمسازند یا هر چیز دیگر، ما با فیلم قصه­ ها، محصول 1390 طرف هستیم. مشکل اصلی فیلم گسستگی بیش­از حد داستانک­ هایی­ست که یا هیچ ربطی به هم ندارند یا با دم دستی ترین حالت با هم پیوند زده ­شده ­اند. نبود یک پلات و مایه اصلی در قصه چنان در ذوق می­زند که می­شود مطمئن بود در این اثر کلاژی، اگر ده داستانک دیگر هم اضافه یا کم کنیم اتفاقی نمی ­افتد چون اساسا خط سیر واحدی در روایت وجود ندارد و همین عدم ارتباط ارگانیک میان اجزای فیلم­نامه باعث می­شود تا برخی سکانس­ های بی ­ربط فیلم، از اثر بیرون بزند. داستانک شبه­ کمدی اداره­ رسیدگی به شکایات مردمی با حضور مهدی هاشمی یا سکانس­ های مستندوار از قسمت­ هایی هستند که به طور جدی به لحن اثر لطمه می­زنند. فیلم به شدت اسیر مضمون­ زدگی است. که بی منطقی در خلق موقعیت­ های حساس و کاریکاتوری بودن آدم ­ها و کنش­ هایشان آن را سبب شده ­اند. بسیاری از تنش ­ها و درگیری­ ها به شدت تصنعی و ساختگی به نظر می­رسند و کار حتی به گذاشتن جمله ­های ساده ­لوحانه ­ای مانند: "اغتشاش نکن" در دهان افراد میکشد تا هرچه بیش­تر مضمون مورد نظر فیلمساز جلوی چشمانمان ظاهر شود. فیلم صرفا می­تواند برش­ هایی باشد از زندگی تلخ افراد جامعه ولی در مقام نقد اجتماعی ناموفق است. چون راهی به شدت سطحی، ساده­ انگارانه و غیر سینمایی­ را برای این­کار انتخاب می­کند. اما همه­ این ضعف­ ها بازهم مجوز این را صادر نمی­کند که به آن برچسب سیاه­ نمایی بزنیم و یا به طریقی اجازه ظهور و بروز به آن را ندهیم. 

حال دیگر چالش مهم سینمای ما نحوه­ برخورد با حضور این دست فیلم­ ها در مجامع بین­ المللی­ ست. خیلی از نگرانی ­ها به این برمی­گردد که با توجه به جایگاه ویژه­ ایران در جهان و تبلیغات گستره علیه کشورمان(که واقعیت دارد)، اگر فیلم­های اجتماعی سیاه تولید داخل به جشنواره ­ها بروند، دیده ­شوند و احتمالا جایزه دریافت کنند، این تصویر سیاه از ایرانیان به دست خودمان به جهانیان مخابره می­شود و این نوعی خودزنیِ فرهنگی­ است. حال برای حل این مشکل چه­ کار می­توان کرد؟ باید بررسی کنیم که با جلوگیری از تولید، اکران و پخش فیلم ­هایمان در سطح جهانی چه عواقبی در انتظارمان است و از آن طرف با فراهم ­کردن فضای فعالیت برای چنین فیلمسازانی چه نتایجی برایمان رقم می­خورد؟ همچنین می­دانیم که عرصه­ سیاست گاه میدانِ سنجش بدها و بدترهاست، و نه صرفا تشخیص و تمییز دادن دو مفهوم مطلق خوب و بد. اگر این­ دست از فیلم­ های سینمای ایران اجازه پخش در جشنواره­ های خارجی را داشته باشند، دغدغه ­­های مسئولین درست است چون همه می­دانیم اقبال این جشنواره ­ها به فیلم ­های ایرانی به بسیاری از عوامل ایدئولوژیک غیر هنری بستگی دارد که طبعا باعث می­شود فیلم­هایی مانند قصه ­ها بیشتر مورد تشویق آنان قرار گیرد. اما از طرفی فلسفه نگاه دیگر که طرفدار توقیف این­ گونه فیلم ­هاست، حاوی یک نوع گفتمان دستوری و از بالا به پائین است که در آن سیاست­مداران، سرپرست مردمانی هستند که هنوز خیر و شر خود را تشخیص نمی­دهند. در این دیدگاه طبعا مقوله­ سانسور و ممنوعیت ­های مختلف در رسانه­ ها بسیار جدی دنبال می­شود که قطعا نتیجه ­اش برای جامعه نقض قوانین آزادی بیان، عدم رشد اندیشه، جلوگیری از بروز استعدادها و نابودی فردیتِ اعضای سیستم است. مضاف بر این­که تاریخ معاصر نشان داده است که یک نظام انحصارگرا با مقاومت کورکورانه در برابر طرح هرگونه آنتی ­تز و حتی نظر مخالف، به مرور مرکزیت خود را نیز از دست می­دهد و به زوال می­رود. مدیران فرهنگی ایران باید آگاه باشند که باورها، ارزش ­ها و عقاید مطلبوشان از دل تضارب آرای متفاوت، اجازه برقراری دیالوگ بین آن­ها و ایجاد فضای رقابتی در سینما که منجر به تقویت جناح خودی هم می­شود به وجود می ­آیند نه از آن یک­پارچگی­ که با توسل به قدرت مرکزی و سرکوب و سانسورِ هر آنچه غیر است، به دست آمده است. بنابراین اگر فیلمی از سینمای ایران مانند قصه ­ها ساخته شود و حتی در جشنواره­ های خارجی دیده شود، قطعا بهتر از این است که از ترس تبلیغات رسانه­ ای دشمن علیه ما، به خود سانسوریِ درون­ سیستمی تن دهیم و روز به روز با شنا کردن خلاف جهت امواج جامعه ایران، اجازه­ فعالیت به چنین هنرمندانی ندهیم و آن­ها را تحت فشار قرار دهیم غافل از این­که با این­کار روز به روز عقب­ گرد می­ کنیم و منزوی ­تر می­ شویم.

"این قصه­ ها ادامه دارد..."

 "این یادداشت در سایت سلام سینما به تاریخ 94/4/5 منتشر شده است.

  • محمد رضوانی پور

" آقا چند تا از این همبرگر­هاتون می­دید به ما؟ این ­ها همبرگر نیست، ایران ­برگره! " آن طور که به نظر می­رسد این دیالوگ، کلیدی­ ترین دیالوگ آخرین فیلم مسعود جعفری جوزانی است چراکه  قرار است همه­ کنش­ های شخصیت­ ها و اتمسفر فیلم مو به مو به بیرون ارجاع دهند، آینه­ ای باشند برای جامعه ایران و یک کمدی تلخ را بسازند. فیلم­نامه روستایی را برایمان می­سازد که در آن دو خان، رقبای اصلی انتخابات روستا و مشغول چالش با یکدیگر جهت برنده ­شدن در انتخابات هستند. روستا نماد کشور ایران، مردمش نماد مردم ایران و خان­ هایش هم نماد سیاست­مداران. اما همانطور که از دیالوگ مذکور معلوم است، فیلم برای نیل به هدف خود از نشانه ­گذاری­ هایی گل­درشت استفاده می­کند که  علاوه بر منسوخ شدن این نوع از نشانه ­گذاری سینمایی، زمانی که همین ارجاع دادن ­ها نیز با درکی ناقص و غلط از یک جامعه شکل بگیرد، آن­جاست که مرز باریک میان نقد و توهین در ژانر کمدی از میان می­ رود. هدف نهایی و صریح ایران­ برگر این است که نقد روند دموکراتیک انتخابات در ایران باشد اما برای رسیدن به این مقصد دست روی مسائل پیش پا افتاده­ای در چالش­ های انتخاباتی دو خان برای جمع کردن رای می­گذاردکه تاریخ انقضایشان گذشته است و نشان می­دهد نگاهش، نگاهی­ست عقب ­مانده و واپس­ گرایانه. نگاه کنید به سکانس­ های پخش غذا برای مردم روستا و واکنش ذوق ­زده آن­ها، بازنمایی زنان در فیلم و آزادی طلبی­شان یا طرز مواجهه شکنجه ­گرایانه مردم با مستندسازان. مردم ایران­ برگر غالبا مردمی هستند به صورت تیپیکال  ظاهربین، نادان و حیله­ گر که بویی از تمدن نبرده­ اند. فیلم در مسیر خود برای این­که بحث انتخابات را وسط بکشد و با هر کدام از شخصیت­ هایش یک ما به ازای سیاسی را تداعی کند، متوسل به ساختن تیپ­ هایی می­شود که ملغمه ­ای از پایتخت و شب­های برره و غیره ­اند و وظیفه­ شان خنده­ گرفتن به هر قیمتی از مخاطبان است. آن هم با دستمایه قرار دادن شوخی های سخیف فیزیکی و زد و خوردهای دم دستی. در نهایت هم فیلم با یک پایان سردستی خاتمه می­ یابد. به راستی اگر آن رابطه­ دختر و پسری وجود نداشت چه می­شد؟ رابطه ­ای که راجع به هر دو نفر آن تقریبا هیچ چیز مفیدی نمی­دانیم و تماما در دیدار­های مخفیانه­ شان با آن میزانسن سوررئال خلاصه می­شوند!

اما جالب ترین نکته این­که جعفری جوزانی در نشست خبری جشنواره فجر توصیه ­ای به مردم کرده که کریستوفر نولان برای "اینسپشن" نکرده ­است. آن­هم این­که که مردم دوبار فیلم را ببینند! یک بار برای تفریح و یکبار هم برای دریافت مضامین تلخ آن.  معنی این حرف فیلمساز این­ است که شعور مردم هنوز به سطحی نرسیده­ است که بخواهند با یک­بار دیدن فیلم، آن را بفهمند. آن هم فیلمی که با تماشای کم­تر از نیمی از آن هم، تمام سطح و عمق نداشته ­اش برایمان عیان می­شود. از یک لحاظ چقدر شبیه هم اند مردمانی که در ایران برگر به تصویر کشیده شده اند و مردمی که نیاز دارند دوبار به تماشای چنین فیلمی بنشینند...

  • محمد رضوانی پور

پرویز، یک تراژدی تکان دهنده اما شیرین  است که توسط یک خپل شرور اما دوست داشتنی خلق می شود. تمام هنر فیلم در همین تناقض هاست. چطور می شود در بیشترین حد از رخوت و سکون دنیایی را ویران کرد. چطور کبریتی بی خطر تبدیل به انباری از باروت می شود. فیلم، قصه عمو پرویز مهربان بچه دبستانی ها را مو به مو برایمان تعریف می کند تا جایی که به نابودگری تبدیل بشود که به نوزادی کوچک هم رحم ندارد. این دو قطبی بودن شخصیت، فیلم را به دو پرده تقسیم می کند. پرده اول مختص پسر بچه ایست 50 ساله. پول توو جیبی اش از طرف پدر جان تامین است. وسواس دارد. جان خود و مخاطبانش را می گیرد اگر بخواهد به مختصات مکانی (ب) که در یک متری مکان فعلی اش است، نقل مکان کند. بعد از هر کنشی می بایست استراحتی داشته باشد.  در این لحظات یک سالن سینمای تاریک می ماند و ما و پرویز، چیزی که می شنویم فقط صدای نفس کشیدن های عمیق ولی سخت اوست. اما تمام این ها مانع از این نمی شود که هرکاری از دستش بر می آید برای اطرافیانش انجام ندهد. از 15 سال سرآشپزِ  پدر بودن  تا کمک به همسایگان و کسبه محل. ولی جواب این کار ها فقط سکوت است. سکوتی توافقی بین پرویز و جامعه اطرافش. دنیای پرویز هم پر از سکوت است. مترصد فرصت است تا جهان اطرافش را از هر صدایی به تعبیر ما و از هر نویزی به تعبیر خودش خالی کند. خودش باشد و سیگارش و تلویزیونی که فوتبال پخش می کند. البته آن هم بدون هیاهوی گزارشگر بازی. صدای جعبه جادو در حالت خفقان  قرار دارد. شاه کلید نیمه اول فیلم طرح سوالی است که از زبان پسرک همسایه بیرون می آید. پرویز می پرسد: "تو از من میترسی؟"  پسر پاسخ می دهد: "چرا باید ازت بترسم؟!"  فیلم در ادامه دلایلش را برای ترسیدن از هولناک ترین موجود این حوالی لیست می کند. پرویز پدری دارد سنگ دل که البته این صفت را بیشتر میزانسن ها جلوی اسم پدر می گذارند تا بازیگر نقش پدر. حال تجدید فراش کردن این پدر صرفا بهانه ایست برای برای طرد و مصادره همه زندگی و گذشته پرویز. اما  فوران خشم و نفرتش آرام آرام اتفاق می افتد و همه جا را در بر می گیرد. اول فقط نظاره می کند، سپس انتقام جویی اش از کسانی که طردش کرده اند در شیطنتی کوچک  تجلی می یابد. اما این سیر تکاملی تا جایی ادامه دارد که او ارضا شود. تا جایی که شخصیت پرویز این سال ها  را در هرکس که دستش به او می رسد بازتولید کند. فرقی نمی کند بستر این فضا را توله سگی فراهم کند که باید در میان آشغال ها زنده زنده رها شود یا صاحب خانه اش که باید در موتور خانه زندانی و حبس شود. اما هنوز مصائب پرویز در مقابل زجر هایی که به دیگران وارد کرده سنگینی می کند. خوش شانس ترین عنصر فیلم همان نوزادی است که در مرز مرگ و زندگی، چیزی در پرویز مانع از این می شود که سرنوشتی مانند آن پیر مرد خشک شویی برای او رقم بخورد.

 به هر حال به موازات پیشرفت این کارناوال شرارت، قاعدتا باید لحظه به لحظه به نفرت ما از پرویز افزوده شود اما برزگر در دومین  فیلم بلندش حتی روزنه ای برای شکل گیری قضاوت بر له یا علیه پرویز در ذهن تماشاچی باقی نمی گذارد. کارهای پرویز را  هم می فهمیم هم نمی فهمیم! می فهمیم از این جهت که هیچ تضمینی مبنی بر اینکه در شرایط او این کنش ها از ما نیز سر نمی زد وجود ندارد، نمی فهمیم چون هراس و دلهره پیامدهای کارش را درونمان حس می کنیم و نوعی بازدارندگی در ما شکل می­گیرد. حال در این بحبوحه چیزی که آدم را دیوانه می کند این آرامش بی حد وحصر او هنگام ارتکاب جرم هاست. آن نون خامه ای که  با عشق بلعیده می شود، آن پک های آرام برسیگار! همه این اتفاقات و کشمکش ها در قالب ریتمی به ظاهر کند و سنگین رخ می دهد اما همین روند، کششی دارد که فیلم را خاص می کند. فیلم، گذشته از این که صورتی  عینیت یافته از مفاهیم جامعه شناختی طرد اجتماعی­ست اما تمام حرفش در تلنگری است که به جامعه می زند. نگاهی که به دنیای واقعی بیاندازیم، به دنیای واقعی نسل دهه 60 به بعد، شاید در خیابان، از این پرویز ها بیش­تر ببینیم. که اگر قرار باشد روزی فنر فشرده شده سرکوب هایشان رها شود  قطعا در پلان آخر  نه پرویز  وجود دارد، نه پدر او و نه آن میز مذاکره که قرار است واسطه به وجود آمدن دیالوگ بین این دو شود.

  • محمد رضوانی پور

ازآغاز با یک ویرانه روبرو هستیم. ویرانه­ ای مغشوش، کثیف، پر از ضایعات و سوله های مختلف هزارتوی. اما در هیاهوی دستگاه­های برش و پرس نیز می­توان چند متر مکعب عشق را جست و جو کرد. فیلم اولا راجع به عده­ ای افغانی است که برای کار به همراه خانواده­ شان به ایران آمده ­اند و ثانیا درباره دخترکی از میان آن ها و پسری ایرانی­ست که دلبسته هم شده­ اند. عنصری که قرار است کشش را در قصه ایجاد کند غیر مجاز بودن هر دو این رویداد­هاست و چالش­ های کنشگران فیلم با موانع سر راهشان. جنبه رمانتیک قصه اما در فیلم هم قالب است و هم غالب. بر این اساس شخصیت مرونا با بازی حسیبا ابراهیمی داستان دختری سنتی و عزیز دردانه پدر را بازگو می کند که شیطنت­ های خود را هم دارد. تمام روز دلش لک می زند برای آن لحظه ای که از میان انبوه دالان های فلزی و خشن عبور کند و پس از پشت سر گذاشتن  دیوار حائل بین خودش و صابر، در اتاقک آن سوی پرچین بنشینند و عصری رویایی را رقم بزنند. اما به هرحال مرونا وارد یک رابطه عاشقانه عمیق شده است که در وهله اول برخلاف ارزش­ های مذهبی و خواست پدرش است. اما جالب این جاست که بعد از گذار از این مرحله، پای هر دو آن ارزش ها می ایستد. سراپا عاشق است اما پدرش در اولین اولویت است و در لحظاتی که برای بازگویی جمله دوستت دارم به صابر تلاش می کند یا شرایطش را برای نقاشی کشیدن صابر روی دستش  به او می فهماند، مفهومی به نام"حیا" برایمان تصویرسازی می شود. خلق چنین موقعیت چالش برانگیز و به روزی  از رویارویی یک نوجوان با ارزش­ هایش تحسین برانگیز است. اما برای تصویر کردن بهتر مضمون فیلم قدری هم در فرم بصری آن سیر کنیم. فیلم راجع به دیوار­ هاست. دیوار­ها و موانعی بر سر راه انسان که نوعی جبر را تحمیل می­کنند. در قاب بندی فیلم بردار نیز شاهد هستیم در بسیاری از پلان های تک نفره، چهار گوشه تصویر را این دیوارها و اجسام خشک و بی روح پر­­­کرده اند و به مثابه زندان و اهرم فشاری هستند بر سوژه مهجوری که در عمق قاب قرار دارد. حال در میان کلاژ این تصاویر سرد، فقط سوله کوچک و صمیمانه صابر و مروناست که به وسیله آن پرتوهای نورانی روشن شده است و حس زندگی می­دهد. در سکانس دستگیری افغان ­ها توسط پلیس هم، در لحظه ای که تمامی روزنه های نور و امید بر زندگی افغان ها در آن تونل بسته می شود، استفاده از نمای ضدنور انتخاب هوشمندانه ­ایست. عبدالسلام که شاخص ترین آن افغان ­هاست به بهترین نحو تیپ یک پدر سنتی و سنگین اما خوش­ قلب را نشان می­دهد. پدری که اگر مهربان ترین هم باشد محبتش را نمود بیرونی نمی­ بخشد و اگر غمگین ترین هم باشد، اندوهش را علنی بیرون نمی ­ریزد. در ظاهر همه صورت سنگی و بی روحش را می بینند اما در نهان غوغا به پا می­کند. نادر فلاح دو سکانس درخشان در فیلم دارد. اول  لحظه اسپند دود کردن برای دخترش که خواب ناز او می­ شود بهانه ابراز محبت پنهانی پدر. در آن سکانس ما دو نما از پدر می بینیم که یکی بسته دستان اوست و در نمای دیگر چشمانش هستند که موقع نظاره به تنها دخترش عشق را بازگو می کنند. در سکانسی دیگر تلاش های بی وقفه و سخت افغان ها زیر باران و در گل ولای را شاهدیم و در اشک­های پنهانی عبدالسلام از خود بیگانگی یک کارگر را با عمق وجودمان حس می کنیم.

با این حساب کارگردان تا به این­جا در به تصویر کشیدن زندگی مصیبت بار افغانیان مهاجر عملکردی قابل قبول داشته است و اگر همین رویه را با ساخت خرده پیرنگ های بیش­تر در فیلم نامه پیرامون دغدغه اش دنبال می­کرد، دیگر نیازی به آن سکانس سانتی مانتال که عبدالسلام حرف دل افغانیان مهاجر را فریاد می ­زند نبود. متاسفانه این شاخصه­ ها تا حدودی به سکانس فرار صابر و مرونا نیز سرایت کرده است. اما سرانجام، این عاشقانه که نقطه عطفش را صابر  رقم می ­زند و علی رغم جسم لاغر و صدای نازکش می­ خواهد مثل مردی تنومند و پخته باشد، به عشقی جاودان و فرا­مادی ختم می­شود. جبر زمانه این دو را در آن زمستان سرد وتلخ زیر آوار های آن اتاقک نمادین خاموش می­سازد اما آوازه عشقشان برای همیشه در گوش زمان می­پیچد. چند متر مکعب عشق فیلمی است با فیلم­نامه­ ای قابل قبول که پیرنگ هایش در هم تنیده شده اند و حداقل آغاز و پایانش چفت و بست دارد به همراه کارگردانی قدرتمندکه ضمن تسلط بر تکنیک سینما، اجازه می­دهد تماشاگران به کاراکترها  نزدیک شوند و بازی ­های روان فیلم ثمر دهد.

  • محمد رضوانی پور

قبل از شروع جشنواره 33، حساسیت ها از سوی جناح های مختلف بر سینما شدت گرفت. بعضا از طرف کسانی بیگانه با فضای هنر و رسانه­ که از زمانی که دولت یازدهم سرکار آمد کمر همت بسته ­اند تا با استفاده از هر موقعیتی در این راه سنگ ­اندازی کنند. سینما هم بخشی از این چرخه است.  وقتی به راحتی قانون زیر پا گذاشته می­شود و فیلم ­های دارای مجوز، رنگ پرده نقره ­ای به خود نمی­بینند، فارغ از ضربه­ مهلکی که به اقتصاد سینما وارد می­شود و ناامنی که در عرصه­ی سرمایه ­گذاری حکم ­فرما می­شود، کسی که بیش­تر لطمه می­ خورد هنرمند است. هنرمند ما تحت شرایطی قرار گرفته است که نهایتا مجبور است خودش را نیز سانسور کند تا مبادا با دست گذاشتن بر مسئله ای حساس، تمام اندوخته ­اش بر باد برود و مجموعا طی فرآیندی سرکوب ­گرانه قرار گرفته و دیگر شکوفایی و آزادی عمل سابق را نخواهد داشت. وقتی قبل از جشنواره، از آقای دبیر می ­شنویم که امسال قرار است جشنواره­ بی­ حاشیه ­ای داشته باشیم و این رویکرد در هیات انتخاب فیلم ­ها نیز تسری پیدا می­کند دیگر تعجبی ندارد که هر سالِ جشنواره فجرمان دریغ از پارسال باشد. از کیفیت فیلم­ ها بگیرید تا امور جزئی مانند بولتن­ های روزانه کاخ جشنواره که بدون مطرح کردن چالش یا نقد خاصی منتشر می­شود یا برنامه هفت فرمالیته، همه حاکی از این هستند که اراده مسئولین به این بوده که صرفا جشنواره فجر امسال را آرام و بی دردسر، رد کنند بدون این­که به کسی بر بخورد. با نگاهی کلی به فیلم­ های امسال نیز چند نکته را به وضوح در می­ یابیم. اول این­که در میان حدود ۵۰ فیلم شرکت­ کننده در جشنواره امسال در بخش­ های سودای سیمرغ، نگاه نو و هنر و تجربه متوجه طیف نزدیک به هم کارگردان­ ها از لحاظ سبک کاری می­ شویم. صراحتا، فیلم­سازی که برای خودش صاحب سبک باشد به شدت کم­یاب است. کسی مانند مصطفی کیایی که علی­رغم سن کمش حداقل از این لحاظ به یک نوع پختگی رسیده است. اتفاقا همین کارگردان­ های انگشت شمار بودند که توانستند با شیوه فردی خود و ابتکارات متکی به توانایی­ های خود با مخاطبان بیش­تر ارتباط برقرار کنند. فیلم­ هایی مانند عصر یخبندان، رخ دیوانه و چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت از این دسته هستند. اما دلیل اقبال مخاطب به این­ فیلم ­ها چه بود و علت شکست دیگر آثار جشنواره در جذب مخاطب؟ یکی از علل مهم این مسئله، بحث ایجاد سرگرمی برای تماشاگر سینماست که از اولین ملزوماتش ایجاد یک ریتم مناسب در قصه است. این حداقل استانداردی است که بسیاری از فیلم­ های امسال از داشتن آن محروم بودند. که ریشه ­اش قطعا به بخش فیلم­نامه برمی­گردد. بسیار فیلم­ ها بودند که به صرف داشتن یک ایده خطی، کش آمده بودند تا به عنوان یک فیلم سینمایی بلند به حساب بیایند. گرایش بیش از حد فیلمسازان امسال به روایت غیر خطی هم از همین مسئله نشات می­گیرد تا به خیال خود بتوانند سرپوشی بر حفره ­های سناریوی خود گذاشته باشند. شاید بهتر باشد یک بخش دیگر تحت عنوان فیلم کوتاه به عناوین جشنواره سال بعد اضافه شود تا هم فیلمسازان انرژی­شان را صرف آب­ بندی نکنند و هم تماشاگران بی­گناه حین نمایش فیلم در چالش چرت زدن و یا ترک سالن با خود کلنجار نروند. نکته دیگر تلقی غلط از مفهوم پایان­ باز در بین فیلمسازان است و عدم درک این نکته که گنگ بودن و سردرگمی یک شخصیت در پایان قصه هیچ مجوزی برای عدم پایان­ بندی فیلم صادر نمی­کند و این دیگر یک پایان رهاشده است تا باز. موضوع دیگری که جالب توجه است فیلم­ های ژانر دفاع مقدس جشنواره بودند. آثار استراتژیکی که قرار است سبد فرهنگی انقلاب و نظام را غنی کنند متاسفانه غالبا جزو ضعیف ­ترین فیلم ­های امسال بودند. تا حدی که حتی یک فیلم قابل بحث هم نمی ­توان از میان آن­ها پیدا کرد. نگرانی که خود مسئولین فرهنگی کشور نیز به آن اذعان دارند که در مقابل هزینه ­های گزافی که از بیت ­المال  صرف این فیلم­ ها می­ شود، تنها نتیجه­ ای که حاصل شده عقب گرد است. تا وقتی هم که به دور از فشار بازار رقابتی و بر سر سفره نفت، فیلم­ ها تولید شوند وضع همین است و سرمایه هدر می­ شود. مسئله­ نگران­ کننده­ دیگر اما، تعداد کم و انگشت­ شمار فیلم­ هایی­ست که به طور کلی مورد توجه مخاطبان قرار گرفتند. فیلم­ هایی که قرار است خوراک اکران ۹۴ را تامین کنند. با این حساب ظاهرا باید منتظر یک خشک­سالی سینمایی باشیم مگر آن­که فیلم­ هایی که در جشنواره شرکت نداشتند بتوانند رونقی به گیشه بدهند که به فرض رخ دادن این اتفاق، اگر این روند هم تبدیل به عادت سینمای ایران بشود دیگر عملا ذات جشنواره فیلم فجر زیر سوال خواهد رفت. نهایتا جشنواره سی و سوم فیلم فجر همانطور که مسئولین می­ خواستند برگزار شد که صرفا برگزار شود. از این جهت به آنان تبریک می ­گوییم. گرچه ظاهرا بازهم عده ­ای در خانه ملت دلواپس این سینما هستند در حالی که خود، رمق آن را بریده­ اند.

  • محمد رضوانی پور

دوران عاشقی. امتیاز: ۲ از ۵ به غیر از جایزه بهترین فیلم­نامه، شاید انتظار هر جایزه ­ای را برایش داشتیم. برای فیلمی که ضربه اصلی را از همین فیلم­نامه ضعیف می­خورد. فیلم آنقدر مجذوب و محصور در ایده یک خطی خود است که از خیلی چیزهای دیگر غافل می­ماند. چند سوال بی پاسخ: اصولا مشکل شوهر با همسر خود چیست که باعث شده دست به چنین خیانتی بزند؟ آن هم زن وشوهری که زندگی نرمال و نسبتا خوبی دارند. تا به کی باید ایجاد کشش در قصه­ مان بیافتد بر دوش زنی که ناخواسته باردار شده و با سماجت می­خواهد بچه را نگه دارد؟ با چه منطقی باید سردرگمی و جهالت شخصیت اصلی زن در فیلم با پایانی باز رها شود؟ فکر می­کنم این­ها سوالاتی باشند که در صورت پاسخ داده شدن به آن­ها، می­توان از فیلم بیش­تر سخن گفت.

من دیگو مارادونا هستم.امتیاز: ۴ از ۵ یک فرافکنی جمعی برای کاهش عذاب وجدان عمومی. بعد از تیتراژی غیر معمول با دنیای شلوغ و پر هیاهویی مواجه می­شویم که در آن هر کس ساز خود را می­زند. چیزی که جلب توجه می­کند استفاده از تونالیته­ های رنگی متفاوت و البته هارمونیک به همراه نورپردازی پر کنتراست در یک فضای داخلی است که به خوبی همسو با مضمون و سبک فیلم عمل می کند. "من دیگو..." فیلمیست قصه گو، که این علاقه به داستان پردازی، از وفاداری کارگردانش به سینمای کلاسیک­ نشات می ­گیرد اما خبری از روایت خطی نیست بلکه اصلا فیلم با یک هندسه مارپیچ، از وسط و با موقعیت صابر ابر شروع می ­شود و به ابتدا و انتها می­زند. با یک سری از پاره روایت­ ها از آدم­ های مختلف مواجهیم که یک کل واحد را شکل می­دهند که طی آن، سکانس­ های تریلر گونه­ ی خشونت­ های هومن سیدی و ماجراهای ملودرام خانوادگی کنار هم­ اند، ژانرها در هم می­ آمیزند و در مجموع بینامتنیتی را در فیلم ایجاد می­کند که محصول تفکر کلاژ گونه فیلمساز است. اما در این هجو نامه­ طعنه آمیز، با جهان اجتماعی مخاطبان فاصله گذاری صورت می گیرد و یادآوری می ­شود که این صرفا یک فیلم سینمایی­ست نه آینه واقعیت. آن هم به وسیله شخصیت­ های فانتزی و خیالی­ ای که ساخته می شود مثل بابک حمیدیان، هومن سیدی و گلاب آدینه ­ای که بر هیچ کس پوشیده نیست حقه ­ای که طی آن، نقش دو نفر را بازی می­ کند. فیلم دارای یک منطق ابزورد به شدت به روز است و به نیازهای مخاطب عام توجه دارد و اولا برای سرگرمی و سپس برای انتقال پیام ساخته­ شده است. این یعنی همان حلقه گمشده سینمای ایران. به هر حال چیزی که اهمیت دارد این­ است که بهرام توکلی بهترین فیلم جشنواره۳۳ را ساخته است و یک اتفاق با سبکی نو را در سینمای ایران رقم زده­ است که در اکران عمومی قطعا بیش­تر از آن خواهید شنید.

 

 

 

 

 

  • محمد رضوانی پور