"دورِ باطل" (درباره مزارشریف)
طبیعتا هر قدر که یک اثر عقبمانده و کممایهتر باشد، بررسی و کنکاش پیرامون آن هم دشوارتر خواهد شد. مزارشریف از فرط "حرفی برای گفتن نداشتن" به یکی از همان موارد تبدیل میشود. فیلم ابتدا با یک موقعیت ثابت در زمان حال شروع می شود و مدام فلاشبک میخورد به گذشته و اتفاقاتی که بر سر راه شخصیت اول قصه قرار گرفتهاند را به تصویر میکشد. اولین اشتباه دقیقا همینجا رخ میدهد. این نوع روایت نه تنها کمکی به فیلم نمیکند بلکه حتی به آن لطمه میزند. حداقل کاری که باید برای روایتپردازی مبتنی بر فلاشبک انجام شود این است که در مقطع زمانی اولیه که غالبا همان زمان حال است، مقدمهچینی درام آغاز شود و مخاطب به درک حداقلی از شخصیتها و فضا برسد. آن وقت است که با این احاطه اولیه به مساله داستان، هدف از نقب زدن به گذشته روشن میشود و فیلمساز این سوال ساده که شخصیتها "برای چه" در بستر زمان به عقب برمیگردند را به مخاطب پاسخ میگوید. مثلا اینکه آیا شخص یا اشخاص اصلی قصه به دنبال یافتن گمشدهای به این سفر ذهنی رهسپار میشوند تا از لابهلای خاطرات و مرور رویدادهای مختلف، مقصود خود را بیابند؟ و یا قرار است آدمهای مختلف با این کار دست به برداشتهای مختلفی از یک رویداد واحد در گذشته بزنند؟ در هر حال فصل مشترک همه این حالتهای متفاوت در این نوع روایت، ریشه داشتن اتفاقات گذشته(که به وسیله فلاشبک جلوی چشم بیننده قرار میگیرند) در زمان حال است. بدین صورت که شخصیتها برای هدفی مشخص، دست به پالایش گذشته خود میزنند. بنابراین در فیلم مورد بحث این یادداشت، اینکه ناگهان سر وکله یک مامورِ معذور پیدا شود و بیدلیل حسین یاری را سینجیم کند، قطعا نمیتواند بهانه خوبی برای فلاشبک باشد به خصوص وقتی در زمان حال هیچگونه ماجرا، مساله و یا حتی جرقهای کوچک هم دستگیر مخاطب نمیشود تا برای رجوع به گذشته، احساس نیازی شکل بگیرد.
روایت فیلم به غیر از اینکه بیمنطق و بیکارکرد است، باعث میشود تا همان غافلگیری کوچکی که در سکانسهای سفارت میتوانست به وجود بیاید(در حالت درست روایت) هم از بین برود. در حالت فعلی تماشاگر از همان ابتدا میداند که شخصیت اول داستان، از غائلهای جان سالم به در برده است و زمانی هم که شاهد کشمکشهای افراد سفارت با متجاوزان است و پلانهای مربوط به حسین یاری فرا میرسد، مخاطب واقف است که او زنده خواهد ماند. بنابراین مکث بر کشته شدن/نشدن او در میزانسن و دکوپاژ سکانس مذکور بیمعنیست. قطعا بسیار کسان هستند که برخلاف دستاندر کاران حوزه هنری، شاید یکبار هم اسم مزار شریف به گوششان نخورده باشد و یا اینکه به سادگی از کنار آن رد شده باشند و کم و کیف ماجرای 17 مرداد را ندانند. به همین خاطر، حال که اغلب سکانسهای معطوف به زمان حال در فیلم بیمعنیاند و اطلاعات مفیدی راجع به هیچ چیز به مخاطب نمیدهند و در یک کلام در تدوین قابل حذفاند، بهتر بود به جای نشان دادن آن به مخاطب، فیلم از همان ابتدا با محوریت حسین یاری مستقیما وارد ماجرای سفارت میشد و بیننده هم شاهد یک کشمکش جاندار تر میان متجاوزان و سفیران ایرانی میبود بدون اینکه بخش اصلی فرجام آن، قبلا برایش لو رفته باشد.
اما مشکل اصلی این است که با چنین شخصیتپردازی ماقبلِ ضعیفی، مشکل بسیار عمیقتر از نوع روایت فیلمنامه است. بار اصلی سناریو بر دوش سه نفر است با بازی مسعود رایگان، حسین یاری و مهتاب کرامتی. به طور خلاصه فقط میتوان به این دستآورد عجیب در فیلمنامه اشاره کرد که هیچکدام از این آدمها شخصیت که هیچ، حتی تیپ هم نیستند. از بس ناقص شکل گرفتهاند که ویژگی یا خصوصیات خاصی برای هیچکدامشان قابل شرح نیست تا بتوان هرکدامشان را چه بسا طی یک خط در قالب فلان جور آدمی معرفی کرد. مسعود رایگان فردیست که از یک سازمان امنیتی آمده است بدون اینکه مشخص شود هدف و اساسا دردش چیست؟ و چرا به شخص زندانی مشکوک است؟ مدام مقابل دوربین فیگور میگیرد و متفکرانه راه میرود. حسین یاری یکی از کارکنان سفارت است که از حادثه جان سالم به در برده است. هیچ پسزمینهای از شخصیتش ارائه نمیشود، خانوادهاش و اینکه اصلا چرا در بند است معلوم نیست و در ادامه هم منفعلانه روی چرخ چوبی حمل میشود. مهتاب کرامتی زنی افغان است که در راه به مرد کمک میکند و دیگر هیچ. در عین حال نه خبری از یک پیرنگ فرعی در میان است و نه موقعیت جذابی خلق میشود. شاید باور کردن اینکه یک نفر با چنین مواد خامی یک فیلم بلند سینمایی ساخته هم برای خیلیها سخت باشد. فیلم آدم را یاد شمایل درختان فصل سرما میاندازد هنگامی که لخت و عریان شدهاند و به جز شاخههای سرد و لاغرشان هیچ چیز در چنته ندارند. وقتی تا این حد چیستی و کیستی شخصیتها معلوم نباشد و درونیات آنها حتی به مقداری کم هم عیان نشود، نیازهای دراماتیک و اهدافشان که برخاسته از همان درون است نیز ساخته نمیشود و دیگر با این وضع اگر فیلمساز بخواهد هم نمیتواند در مسیر آنها مانع جدی ایجاد کند تا بدان وسیله گره، ماجرا و مجموعا یک داستان خوب را خلق کند.
بعد از تمام شدن ماجراهای داخل سفارت عملا فیلم به پایان رسیده است. در طول مسیر مهاجرت خانواده افغان و شخصیت اول قصه، چند صحنه دلخراش از شکنجه مشاهده میشود و بعد هم زن، مرد را تیمار و مسافت زیادی را با چرخ چوبی حرکت میکند و در یک پلان هم از سرنوشت شوم خود و هموطنهایش شکایت میکند. نهایتا به این بهانه که کف دستش زخم شده از مرد میخواهد که ادامه مسیر را خودش برود! (آیا امکانش نبود که دستههای چرخ را با ساعد خود بگیرد و آن را حرکت دهد؟!) به هر ترتیب مرد هم بدون اینکه هیچ بگوید از او دور میشود و به راهی نامعلوم قدم میگذارد. سپس به زمان حال فلاشفوروارد میشود. مسعود رایگان از اتاق بیرون رفته و حسین یاری هم با بهتزدگی بیرون اتاق را نگاه میکند. دوربین او را از پشت سر نشان میدهد. نریشن، داستان را جمع میکند و بعد از افکتی غریب، تیتراژ بالا میآید و تمام! جای شگفتی دارد که یک فیلم تا این حد کم بضاعت است. مقصود سازندگان چه بود؟ صرفا تصویری کردن قسمتی از ماجرای 17 مرداد؟ یا تولید یک فیلم سینمایی با این موضوع؟ اینها دو هدف متفاوتاند و هرکدام روش خاص خود را دارد. اگر حالت اول را در نظر بگیریم، که تماشاگران با یک بروشور و یا راهاندازی یک کمپین رسانهای در فضای مجازی هم می توانستند به این درک و آگاهی پیرامون واقعه، حتی بیشتر از چیزی که الان در فیلم وجود دارد دست پیدا کنند. اما اگر هدف دوم را در نظر بگیریم، مزار شریف اساسا در انتقال پیامش در قالب یک فیلم سینمایی ناموفق است. فیلمنامه در حد و قواره یک اثر سینمایی نیست و شخصیت کم میآورد، داستان کم میآورد و طبعا حرف کم میآورد.
و اما مزارشریف؛ این دستپخت جدید حوزه هنری، بار دیگر مُهری میزند بر سند شکست جریانی که در این سالها به دور از مخاطبشناسی و درک درست از نیازهای "مردم" به عنوان تماشاگران فیلمها، تولیدات ضعیفی از خود به جای گذاشته و طبعا در گیشه هم با شکست مواجه شده است. چیزی که مشخص نیست زمان توقف این دور باطل در مدیریت سینمای ایران است.